" عروس آسمان"
دل توی دلش نبود. گره پاپیونی ربان روی جعبه ی کادو را کشید و در جعبه را باز کرد. برق سنگ دوزی ها و مرواریدهای روی لباس، در چشمانش جهید. نرمی تورهای سفیدش را به آرامی لمس کرد. خود را درون آن در قامت عروسی برازنده دید. گونه هایش سرخ شد. عطر گل های یاس مشامش را پر کرد.
حانیه لباس سفید را از جعبه بیرون آورد و با چوب لباسی مخصوصش پشت در اتاق آویزان کرد. چشمان اشک آلود رقیه خانم، همسایه ی کم بضاعت شان، برای بار چندم از مقابل دیدگانش عبور کرد. حتما خیلی دلش می خواست که عذرا را در چنین لباسی ببیند. ۴ سال بود که عروسی تنها دخترش به خاطر تنگ دستی به تعویق افتاده بود و روز به روز هم اوضاع شان بدتر می شد.
حانیه دستی روی مرواریدهای براق لباس کشید و آرام به او گفت: " یه چیزی رو میدونی قشنگم؟ یکی از آرزوهای هر دختری اینه که یه روزی تو رو تنش کنه. این یکی از زیباترین و رویایی ترین حس های دنیاست. "
لباس پشتش را صاف کرد و چرخی به دامن پفی اش داد. حانیه ادامه داد: " تو یه لباس باشکوه و مقدسی که میتونه شاهد مقدس ترین عهد و پیمان روی زمین باشه. پیمانی که با بسته شدنش آدم احساس می کنه به خدا نزدیکتر شده. "
لباس سرش را پایین انداخت و خجالت زده شد. حانیه نوازشش کرد و ادامه داد: " میخوام یه موضوعی رو بهت بگم. راستش چند روزیه که دارم با خودم کلنجار میرم که حس پوشیدنت رو به کس دیگه ایی هدیه بدم. "
یقه ی ایستاده لباس آویزان شد و چین های سوزنی اش وارفت. حانیه مهربانانه از او دلجویی کرد و گفت: " نه این که فکر کنی نظرم راجع بهت عوض شده و از حرف های قبلیم برگشتم، نه. خدا میدونه که مهرم به تو اصلاً کم نشده و می دونم که با تو یکی از خاطره انگیزترین شب های زندگیم رقم می خوره. یه دختره و یه شب عروسی. مگه چند بار اتفاق میفته؟ اما...
حانیه آهی کشید و لباسش را در آغوش گرفت و گفت: " مادرم تو بچگی همیشه برام داستان بانویی رو تعریف می کرد که با وجود همه ی بزرگی و عظمتش، برای عروسیش، جز لباس های وصله دار، پیراهن مناسبی نداشت. پدر بزرگوارش یه دست پیراهن نو به ایشون هدیه داده بود، تا در شب عروسی بپوشن. وقتی که بهترین عروس دنیا رهسپار منزل داماد بودن، زن سائلی اومد و اظهار احتیاج کرد .ایشون اون موقع دو تا پیراهن داشتن. یکی کهنه و یکی هم نو. وقتی که آیهی
" لَن تَنَالُواْ الْبِرَّ حَتَّی تُنفِقُواْ مِمَّا تُحِبُّونَ " ؛ " هرگز به نیکی دست نمی یابید و از نیکان نمی شوید، مگر اینکه از آنچه دوست می دارید، انفاق کنید."(آل عمران ۹۲)
رو یادآوری می کنن، به سادگی پیراهن نوی عروسی رو به فقیر می بخشن. در همین لحظه بانگ تکبیر از زنان همراه شون بلند میشه و انگار تموم آسمون از دیدن این لحظات به گریه می افتن.