آب در استخر جریان پیدا کرد و من در فکر بودم که چطور دوباره سر حرف را باز کنم!
مسعود: چیه داداش دلخور شدی؟
- نه واسه چی
مسعود: آخه دیدم قیافهات تو هم رفته. ببین من ایرانمو دوست دارم، تاریخمو دوست دارم، زرتشت دین آبا اجدادیم رو دوست دارم، کوروش و داریوش و شاهان کشورم رو دوست دارم،
اینا رو از ما بگیری چی میمونه واسه ما حالا تو هی بیا نقد کن ازشون بد بگو؛ بگو اینا بد هستن و اینا دروغ گفتن و اینا ظالم بودن و اینا ...
استغفرالله، ول کن داداش من، بذار به ایرانمون، به زرتشتمون ببالیم، مگه اسلام چی واسه ما آورد؟ اصلا چرا ما نباید به دین اجدادمون باشیم؟ من نمیخوام مسلمون باشم مگه زوره؟
- چرا باز جوش میاری من اصلا حرفی زدم مگه؟ خیلی خب آقا هر کار دوست داری بکن، لازم نکرده بخاطر لج کردن با من مسلمونیت رو زیر سوال ببری!
مسعود لااله الا اللهی گفت و نگاهی به من انداخت و گفت: لج کردن با تو؟! مگه بچهام با تو لج کنم؟! دلم میخواد زرتشتی بشم چه ربطی داره؟؟؟
خندهای کردم و گفتم: از این تکه کلامای استغفرالله و لااله الا الله گفتن هات کاملا مشخصه!
اخمهایش را در هم کرد و به سمت استخر رفت. بالای استخر ایستاد و به آبی که داشت وارد استخر میشد چشم دوخت.
من هم کنارش رفتم و مشغول نگاه کردن به آب شدم. آب دایرهوار وسط استخر میچرخید و استخر را پر میکرد.
به مسعود گفتم: میبینی آب انگار کسی که گیج شده داره دور خودش میچرخه! آب باید روان باشه و مسیرش رو به کمال پیش ببره، اما الان چون توی این فضای بسته استخر گیر افتاده، داره دور خودش میچرخه!
مسعود چشمانش را ریز کرد و گفت: چی میخوای بگی؟ آقا اصلا تسلیم بیا بشین بگو ببینم چی میخوای بگی؟ حرف حسابت چیه؟
ادامه دارد...