چشمانش گرد شده بود و خیره نگاهم میکرد. حس میکردم که خون در رگهای مسعود به جوش آمده باشد و از این مساله خیلی ناراحت شده است.
-خب حالا متوجه شدی از کجا و چطور عزت نفس ما را پایین آوردن این نمیتوانیدها از کجاست این جنس ایرانی بدرد نمیخوردها برای چیست اینکه میگویند ایران توان انجام هیچ کاری را ندارد خب حالا وقتی بگن ایرانی تو نمیتوانی تو قدمت و تمدنی نداشتی چی میشه
مسعود: سر به زیر و تابع و دنباله رو میشه و به راحتی از تمام چیزایی که داشته و داره دست میکشه
مسعود سرش را پایین انداخته بود و معلوم بود ازین مطلبی که شنیده است ناراحت شده است. نگاهم کرد و دوباره به زمین خیره شد.
-آفرین اینجوری شد که قدمت چند هزارساله ما رو کم کردن و نمیتوانیدها شروع شد و ایران رو به استعمار کشیدن و ایران رو تبدیل به چیزی که میخواستن کردن. ایرانی که فقط چند درصدِ کم تحصیل کرده داشت و بیشتر مردم بی سواد بودن علمی در کار نبود و مردم رو توی جهل نگه داشته بودن.
پس این هم مشخص شد چرا من میگم قدمتمون رو از آریاییها و هخامنشیان حساب نکنیم و تمدن ایران رو اینجوری تحقیر نکنیم.
چند لحظهای گذشت. در حالی که معلوم بود درون مسعود غوغایی است از جایش بلند شد و شروع کرد به درختان سرکشی کرد و آب را بست. دوباره چای ریختم و نفس عمیقی کشیدم و از هوای دلپذیر باغ لذت می بردم. اما معلوم بود مسعود مثل یک ساعت پیش سرحال نیست خیلی اخمهایش در هم بود و با حالتی عصبانی کارش را انجام میداد.
مسعود را صدا کردم و گفتم:
مسعود داداش بیا چایی ریختم یخ کرد
بعد از بستن آب آمد و روی حصیر نشست و لیوان چای را در دست گرفت و یکسره خورد
-مسعود چیه داغ بود هنوزچجوری خوردی