مسعود: امین داداش به دور برگردون که رسیدی، برگرد و به سمت فرعی اول برو.
به دور برگردان که رسیدم، دور زدم و به سمت فرعی اول حرکت کردم. در طول مسیر صحبت زیادی بین من و مسعود رد و بدل نشد.
هنوز از بحث اینکه چرا من نقد ایران باستان میکنم و زرتشت و عقایدش را قبول ندارم، کمی دلخور بود.
در همین افکار بودم که مسعود گفت: امین داداش اینجا رو باید دنده عقب بری تا برسیم جلوی باغ.
دنده را عوض کردم و دنده عقب به طرف جلوی در باغ حرکت کردم.
مسعود: اَه از دنده عقب رفتن خوشم نمیاد سرم گیج میره. اصلاً از هرچی عقبگرد و دنده عقب و برگشت به عقب هست بدم میاد.
بعد رو کرد به من و گفت: یادته همیشه توی مدرسه از اینکه یه درس بیفتم متنفر بودم؟ اصلاً حوصله اینکه یکبار دیگه درسی رو که می افتادم بخونمو نداشتم.
-آره یادمه، یا تقلب میکردی تا قبول بشی، یا تک ماده میزدی
مسعود: هعی یادش بخیر...
چیزی شبیه به جرقه از ذهنم عبور کرد .
به مسعود گفتم: مسعود میخوام یک مطلب رو امشب بحث کنیم حالشو داری؟
جلوی باغ رسیده بودیم و مسعود سریع پیاده شد تا درب باغ را باز کند. در همین حین به من نگاهی انداخت و گفت:
بازم کوروش؟ بازم ایران باستان؟ بازم نقد؟ بازم میخوای بگی زرتشت اینو گفته؟ باز میخوای بگی کوروش؟ ...
- چیه؟ چرا جوش میاری؟ تو صبر کن ببین من چی میخوام بگم بعد چونه بزن و جوش بیار و غر بزن.
مسعود: اصلاً نمیخوام! یه شب اومدیم به این درختا آب بدیم و برگردیم حالمونو نگیر تو رو خدا، ولمون کن
تو نقدت رو بکن! منم دنبال کوروش جونم میرم.
خلاص...‼️
دیگه چیزی نگفتم و با علامت دست مسعود وارد باغ شدم.
مسعود شیر سهمیه آب باغ را باز کرد تا استخر پر از آب شود و بعد با آن درختان را آب بدهد.
ادامه دارد...