گوشه استخر نشست و گفت: بیا بگو تا دلت آروم بشه، راحت بشی و دست از سر ما برداری...
لبخندی زدم و گفتم: آفرین حالا شد.
ببین مسعود جان، داداش گلم، از اول اولش بگم برات تا خیالت راحت بشه. من ایرانمو دوست دارم، جونمم براش میدم. ایران من، وطن منه، حق منه، خاک منه، مگه میشه تاریخش گذشتهاش حالش و آیندهاش برام مهم نباشه؟
مسعود: پس چه مرگته که انقدر میگی ایران باستان اَخه؟ ایران باستان اِل، ایران باستان بِل؟...
-ببین این آب استخر رو دیدی؟ آب به شدت وارد استخر میشد اما چون تو یه جای بسته گیر میافتاد دور خودش چرخ میزد. راه به جایی نداشت که بره، انگاری گیج میزد، درسته؟
یک کمی به فکر رفت، انگار داشت دنبال ربط ایران باستان و آب استخر میگشت.
من هم سکوت کردم تا حسابی به چیزی که گفته بودم، فکر کند.
مسعود: آقا منکه نفهمیدم چی میخوای بگی! مغزم تعجب میکنه اگر من فکر کنم!
خندهای کرد و منتظر ماند تا برایش توضیح بدهم.
- باشه به مغزت زحمت نده خودم برات میگم
ببین این آب رو، انسان و زمان تصور کن، نه! چرا انسان؟ یک ایرانی و زمان تصور کن. استخر رو هم تاریخ گذشته ما ایرانیا.
مسعود: داره میفته فهمیدم چی میخوای بگی.
حتما میخوای بگی این ایرانیه تو تاریخ ایران باستان گیرافتاده، درسته؟
- احسنت تقریبا درسته.
بذار از یک جای دیگه بگم برات تا خوب روشن بشه.
این بحث ایران باستان و زرتشت از کی بُلد شد؟ از چه زمانی مدام اسم ایران باستان رو آوردن؟
تا حالا به این فکر کردی؟
اصلا چی شد که یهو تاریخ ایران باستان مهم شد و یه عده گروه و دسته و تشکیلات و شبکه ماهوارهای و... رو راه انداختن
مسعود: خب، نه! تا حالا به این فکر نکرده بودم! اصلا مگه مهمه که از کِی این بحثها پیش آمده و ایران باستان بُلد شده؟!
ادامه دارد...