ساعت حدود 9شب شده بود، همیشه حوالی 8خانه بود، مریم نمی دانست چرا سعید هنوز نیامده است. گوشی را برداشت و شماره ی سعید را گرفت.
بوق...بوق..بوق.. تلفن را قطع کرد، دستش را روی شکمش گذاشت، به دخترکوچولویش که داشت تکان می خورد گفت: آرام باش! الان پدر می آید و زیر لب خواند:الهی عظم البلا وبرح الخفا...
سعید بیماری قلبی داشت و این نگرانی مریم را بیشتر می کرد. دوباره گوشی تلفن را برداشت اما قبل از اینکه شماره بگیرد، زنگ خانه به صدا در آمد. مریم با خوشحالی از روی صندلی بلند شد و خودش را به آیفون رساند اماخواهرش پشت درب بود، بدون اینکه چیزی بگوید، کلید را زد و در هال را باز کرد و روی صندلی اش نشست.
میترا وارد شد به سمت مریم رفت و با هراس گفت: سلام خواهری حالت خوب است؟ بچه حالش خوب است؟ بلند شو تا با هم به خانه ی مادر برویم.
مریم که از رفتار میترا اضطراب گرفته بود، گفت: چه شده است؟ برای چه به خانه ی مادر بروم؟ من منتظر شوهرم هستم.
میترا بلافاصله گفت: آقا سعید ماشینش خراب شده و خودش با ما تماس گرفت تا تو را به خانه ببریم.
مریم با این حرف ها فریب نمی خورد او با تمام وجودش بلای پیش آمده را حس کرد.
با اصرار از میترا خواست که واقعیت را به او بگوید و میترا گفت که سعید تصادف کرده است و با توجه به وضعیت قلبش باید حتما پیوند قلب بشود.
تمام مسیر را تا بیمارستان ضجه زد و خواند دعای امن یجیب را و چقدر سخت بود برای او این امتحان با وجود کودکی در راه.
جلوی بیمارستان که رسید به راننده گفت آقا برو امام زاده. میترا گفت: خواهر، نمی خواهی سعید را ببینی؟
مریم فقط سرش را به نشانه ی نه گفتن، تکان داد ومیترا گفت: آقا لطفا برو امامزاده .
سبزیِ چراغ های بارگاهش از دور پیدا بود ایشان از فرزندان باب الحوائج موسی بن جعفر(ع) بودند.
مریم با خضوع زیادی وارد شد و دستانش را در شبکه های ضریح گره زد و اشکانش از دیدگانش روان شد گریه کرد و گریه کرد تا آرام شود.
زن سالخورده ای آنجا نشسته بود او نیز حال مریم را داشت بسیار ناآرام بود و اشک می ریخت. مریم چون از ضریح جدا شد کنار این مادر نشست و او را در آغوش گرفت و از او خواست که برایش دعا کند.
آن خانم که بادیدن مریم کمی آرام شده بود علت را پرسید و مریم همه چیز را برایش تعریف کرد.
پیرزن هاج و واج مریم را نگاه می کرد. ناگهان از جا پرید و گفت: بلند شو مادر! بلند شو! تا کودکت یتیم نشده به بیمارستان برویم. اکنون مریم و میترا هاج و واج شده بودند ولی آن زن مصرانه آنها را با خود به سمت بیمارستان کشاند.
وقتی وارد بیمارستان شدند، پیرزن به سمت آی سی یو رفت. آنجا پسر جوانی بستری بود. مادر رو به این پسر کرد و گفت: علی اکبرم، شیرم حلالت مادر، باشد این هم علتش، فهمیدم و باصدای بلند گفت: برگه را بیاورید تا امضا کنم.
مریم فقط نگاه می کرد و نمی دانست چه اتفاقی دارد می افتد.
اما؛ علی اکبر جوان که کارت اهدای عضو داشت، زندگی را به سعید، پدر کودکی در راه، هدیه داد.