با دوستانش قرار گذاشتند بعد از شام با هم به سینما بروند. شهاب و سهراب روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشستند و با شاهین تماس گرفتند. شاهین با عجله آماده شد. سوئیچ ماشین پدرش را گرفت و از خانه بیرون رفت. سوار ماشین شد و به طرف ایستگاه حرکت کرد.
وقتی به طرف خیابان اصلی پیچید، دختری از کنار ماشینش گذشت. تمام برجستگی های اندام او از زیر ساپورت و تاپش پیدا بود و مانتو جلو بازی که بر تن داشت با هر حرکت، پیام بی قید و بندی را به بیننده منتقل می کرد. با صورت عروسکی و موها و گردن عریان، انگار با زبان بی زبانی می خواست به همه بفهماند:«من متعلق به همه هستم.» شاهین با یک نظر شیفته دختر شد. چشم از او برنداشت و در اندیشه وصال او به قدری آشفته شد که فراموش کرد در حال رانندگی است. سهراب و شهاب با دیدن شاهین از روی نیمکت بلند شدند و دست تکان دادند. امّا شاهین، کامل به طرف دختر برگشته بود و در عالم دیگری سیر می کرد. بالاخره شاهین با صدای بوق ممتد اتوبوس که به طرف او می آمد، متوجه روبرو شد. توان تحلیل نداشت. پایش روی پدال گاز سر خورد. صدای روحانی محل درون گوشش طنین انداز شد:«غضّوا ابصارهم.آقا جان چشمانت را کنترل کن تا سرت سلامت باشد.» اتوبوس که می خواست در ایستگاه توقف کند، برخورد ملایمی با ماشین شاهین کرد. به خاطر سرعت بالا، شاهین از مسیر منحرف شد و با ماشین دیگری برخورد کرد. ضربه شدیدی به سرش وارد شد و از هوش رفت.
شاهین داخل بیمارستان به هوش آمد، سردرد داشت. پدر بالای سرش ایستاده بود. پرسید:«پسرم چی شد که به جای سینما آوردنت بیمارستان؟» شاهین از خجالت سرخ شد. چشمانش را بست و زیر لب گفت:«خدا به راه راست هدایتشون کند.» پدرش با تعجب پرسید:«چه کسانی را؟» شاهین سکوت کرد. سهراب و شهاب که کمی آنطرف تر روی صندلی نشسته بودند با خنده گفتند:«بندگان خدا را.»