فرصت پرواز
بوی باروت و تانکهای نیمه سوختهی عملیاتِ روز قبل به مشام می رسید. پیکرهای غرقه به خون و تکه تکه ی بچهها بر روی زمین جا خوش کرده بود. غروب غم انگیز زمستان و دلتنگی دوستان، غربت و تنهایی بچهها را مضاعف می کرد. خستگی از تن بی رمق ابراهیم و بچهها می بارید. بُغض ها در گلو مانده بود. لبهای ترک خورده و چشمان معصومانه ی آنها صحنههایی از جنس ولایت مداری، وفاداری، عطش ، پیکرهای بی سر، دستان قطع شده و قساوت قلب بعثیها را به نمایش می گذاشت.
نزدیکیهای اذان بود. صدای اذانِ ابراهیم روح نیایش را در بچهها زنده کرد. بچهها نماز را با ابراهیم به جماعت خواندند. دعاها و نیایش ها با احساس عجیبی همراه شده بود. دریای اشک سَد پِلک ها را شکست. ملکوتیان هم نوا با بچهها در آسمان دعا و نیایش به پرواز در آمده بودند.
بچهها چند دقیقه ی به استراحت پرداختند. خواب، چشمان ابراهیم را ربوده بود اما، فکر عملیات غروب فردا اجازه ی استراحت را به او نمی داد. نقشه را چند بار بررسی کرد.
از سنگر خارج شد. لبخند همیشگیاش تَرَک لبهای او را بازتر کرده بود. نزدیکیهای غروب در هوای سرد و ابری زمستان نیروها را به صف کشید و آرایش داد. عملیات با رمز یا زهرا(س) آغاز شد.
صدای خمپاره و شلیک گلولهها و انفجار مین ها به گوش می رسید. دشمن از هر طرف آتش می ریخت و با هر نقشه ای سعی در تسلیم بچهها داشت. اما بچهها سر سخت تر و با مقاومت بیشتر ادامه می دادند.
مین های منور، موقعیت بچهها را لو می داد. خستگی و تشنگی، بچهها را بی تاب کرده بود. از هر رزمنده ی زخمی صدای ضعیفی برای درخواست قطرهای آب شنیده می شد. ابراهیم شرمنده و ناراحت چشم هایش به قُمقُمههای خالی آب دوخته شده بود. قُمقُمههایی که با آخرین قطرههای وجودیشان کام بچهها را سیراب کرده بودند. آتش دشمن ثانیه به ثانیه شدت می گرفت. هر تکه ای از بدن بچهها با اصابت گلوله ای جدا و به گوشه ای می افتاد.
ابراهیم با ذکر، دعا، رسیدگی به مجروحان و منفجر کردن تانکهای دشمن سعی در مقاومت داشت و با اینکار به تقویت روحیه امید در بچهها نیز کمک می کرد. تعداد شهدا در حال افزایش بود. کمی آن طرف تر خمپاره ای منفجر شد. دست ابراهیم قطع شد. دشمن آن چنان به بچهها نزدیک شده بود که با کوچکترین صدا حساس می شد. هر لحظه امکان قتل عام شدید بود. آنها با هم پیمان بسته بودند که تا آخرین قطره¬ی خون خویش از دستورات امام(ره) پیروی نمایند.
آخرین لحظات مقاومت بچهها بود. ابراهیم با صدای بریده و خسته فریاد زد: یا زهرا(س)! همگی به حضرت زهرا(س) متوسل شدند ناگهان گروهی از نیروهای تازه نفس همراه با مُهِمات به جمع آنها پیوست . برق امید و شادی در چشمان بی جان و خستهی بچهها درخشید. بچهها جان تازه ای گرفتند. شهدا و مجروحان را به عقب برگرداندند. ابراهیم نیز برای درمان به عقب برگشت تا در فرصتی دیگر دوباره به جمع آنان بپیوندد.
با همراهی گروه تنها راه نرفته
مطالب مرتبط
بارقهای از امید