بسمه تعالی
موضوع داستان اشرافیت و تجمل کلید انحراف خواص می باشد.
************************************
هوالجمیل
حوالی ساعت سه بعد از ظهر
عمر سعد بود و یک لشکر کوفی. همه تا دندان مسلح و آماده. برای چندمین مرتبه هم شانس خود را امتحان کرد. نامه ای دیگر نوشت. آن را به سرعت فرستاد. متن نامه را با خود مرور کرد.
- امیر... حسین سر جنگ ندارد... می خواهد راه باز کنیم تا بازگردد... من موافق جنگ نیستم... مرا از آن معاف کنید.
قاصد رفت و به سرعت بازگشت. خود را به خیمه رساند. عمر سعد نامه را خواند. حکم ملک ری در گرو پیروزی بر حسین است.
عصبانی و کلافه، به این سو و آن سو می رفت. پایش را بر زمین می کوبید و دندان هایش را بهم می سایید. شمر وارد خیمه شد. نگاهی کرد و خنده ای سر داد.
- من امیر را از کم و کیف جنگ با خبر کرده ام. راهی نداری عمر... یا بجنگ یا برو!! من آماده ام! ملک ری هم آماده ی فرمانبرداری از من است.
عمر خشمگین شد و فرمان حمله را صادر کرد. آفتاب سوزان نیمۀ آسمان را رد کرده بود. نه بادی بود و نه ابری. تقریبا حوالی ساعت سه بود. حسین کشته شد. عمر سعد پیروز شد. اینک عمر سعد فاتح کربلا است. یاد جملۀ حسین افتاد.
- تو از گندم ملک ری نخواهی خورد.
از آن روز تا کنون در انتظار خوردن گندمی از ملک ری است اما خود می دانست که انتظارش بیهوده و امیدش نامید خواهد شد.
پایان
سید علیرضا حسنی