فلافل منفی باف:
قرص های فلافل را یکی پس از دیگری داخل کاسه پر از روغن می گذاشت و هم زمان زیر لب چیزی می گفت. پرسیدم: «حاجی شغلت همینه؟» گفت: «نه بابا مهندس برقم. پروژه می گرفتم. ... که اومد همه پروژه ها خوابید.» فحش رکیکی به یکی از مسئولان اجرایی کشور داد. رکاکتش آن قدر زیاد بود که ترسیدم مخالفت کنم؛ مبادا فحش بعدی را به خود من بدهد! تصمیم گرفتم همراهی کنم. گفتم: «راست میگی حاجی! اوضاع بازار داغونه. حالا به نظرت درست میشه؟» نان باگت را پاره کرد و خمیر وسطش را در سطل قرمز کنار یخچال ریخت. قرص های داغ فلافل را از کاسه پر روغن درآورد و وسط نان باگت پهن کرد. خیارشور و گوجه را خرد کرد و با کلم ریز شده وسط ساندویچ جاسازی کرد. از سوالم پشیمان شدم. معلوم بود حوصله حرف زدن ندارد. کاغذ سفید را دور ساندویچ پیچید و چسب را از روی پیشخوان برداشت و چند سانت از آن کند و دو لبه کاغذ را به هم چسباند. به روی خودش نیاورد سوال کرده ام و با لحنی بی اعتناء گفت: «سُس خردل کنار فلفل و نمک روی طاقچه است» پررویی کردم و دوباره پرسیدم: «به نظرت درست میشه حاجی؟» نفس عمیقی کشید. سیگاری از جیبش درآورد، آتش زد و روی لب گذاشت. «نمی دونم. شاید آره شاید هم نه» گفتم: «ولی آدم به امید زنده است. آدم بدون امید مثل شورت بدون کش می مونه. در میره!» اخم کرد. معلوم بود از شوخی نابجا خوشش نیامده است. آمدم درستش کنم. گفتم: «ولی اوضاع این قدرها هم بد نیست. پروژه های عمرانی داره انجام میشه، کشاورزی، گازرسانی، اینترنت، مخابرات، نفت و گاز، آب رسانی. خیلی کار داره میشه حاجی!» چند ثانیه ای نگاهی عاقل اندر سفیه کرد و ادامه داد: «چرند نگو. فلافلت رو خوردی برو. حوصله بحث با تو جوجه بسیجی رو ندارم» دیگر چیزی نگفتم. دو هزار تومان روی پیشخوان گذاشتم و از مغازه بیرون آمدم و به این اندیشیدم که باید فکری کرد؛ منفی بافی بیداد می کند!