قاضی و عصا:
-ﺁﯾـﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺘﯿﺪ ﺗﻌـﺪﺍﺩ ﻣــﮋﻩ ﻫﺎﯼ ﻫــﺮ ﺷــﺨﺺ
-ﺍﻧــﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﻃــﻮﻝ ﻋــﻤﺮ ﺍﻭﺳـﺖ؟
-ﻣﻨــﻢ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘــﻢ ﺍﺯ ﺧــﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻡ
(لبخنــــــــــد)
-دو پیرمرد نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند.
-اولی گفت: به مقدار ١٠ قطعه طلا به این شخص قرض دادم
-و اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی می گوید طلب تو را
-از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر
-دومی گفت: من بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آماده ام.
قاضی گفت دست راست خود را بلند کن و قسم یاد کن.
-پیرمرد گفت یک دست که سهل است، هر دو دست را بلند می کنم.
-سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد و گفت: به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص داده ام.
-طلبکار گفت: حال که قسم خورد پس حتما داده و من فراموش کرده ام.
قاضی اجازه مرخصی داد، پیرمردبده کار عصای خود را از دیگری گرفت. در -این موقع قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد.
-وقتی دیواره اش را تراشید، ناگاه دید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است!!
-به طلبکار گفت: بدهکار وقتی که عصا را به دست تو داد، حیله کرد که قسم دروغ نخورد..
-قاضی عصا را گرفت و به طلبڪارداد..
-پیامبر اڪرم ﷺ می فرمایند:
دروغ، روزى را ڪم مى كند.
نهج الفصاحه ص 373 ، ح 1087