صبح زود شلغم ها را شستم و بار گذاشتم.
بيدار که شد، يک شلغم خورد و بلند شد که حاضر شود و سر کار برود.
با ناراحتي گفتم: فقط يک شلغم خوردي!
گفت: ميل ندارم.
گفتم: خودت خوب ميدوني که شلغم پخته اگر بمونه خاصيت و مزه اش را از دست ميده. من اين شلغم ها را اول صبحي براي تو آماده کردم، ولي تو حتي ذره اي قدر محبّت من رو نميدوني.
مخصوصا اينطور حرف زدم که مجبور بشه چند شلغم ديگه بخوره، چون سرفه ميکرد و مطمئن بودم شلغم ها براي گلوش خوبه.
چيزي نگفت و چند شلغم ديگه خورد. تشکّر کرد و رفت.
وقتي رفت، يک تکه از شلغمي که باقي مونده بود را در دهان گذاشتم. چنان تلخ بود که انگار زهر در دهانم ريختم. اولين بار بود چنين شلغم تلخي خورده بودم. يکي ديگه امتحان کردم بازم تلخ بود. همسرم از اين شلغم هاي تلخ چند تا خورده بود و خم به ابرو نياورده بود و به من هم چيزي نگفته بود. از رفتار خودم شرمنده شدم که همسرم را مجبور کرده بودم به زور اين شلغم هاي تلخ را بخوره. آخه چرا گله نکرد! چرا همون موقع نگفت اينها تلخه نميتونم بخورم!
وقتي برگشت خونه ديگه سرفه نميکرد. گويا گلو دردش خوب شده بود.
گفتم تو ميدونستي شلغم ها تلخه، چرا خوردي و هيچي به من نگفتي!
گفت: قدر نشناسي بود اگه ميزدم تو ذوقت. ناشُکري بود اگه به نعمت خدا ايراد مي گرفتم.
جا داره کلامم را معطر به يک حديث از امام جعفر صادق عليه السلام کنم که فرموده اند: « طوبي لِمَن لَم يُبَدِّلْ نِعمةَ اللهِ كُفراً. »
خوشا به حال كسي كه شكرانه نعمتهاي خدا را تبديل به كفران و ناسپاسي نكند.
(بحار، ج 71، ص 46)