مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب قدم برداشتن برای ظهور
امتیاز کاربران 5

تولیدگر متن تولیدگر گرافیک

صبح طلوع هستم. از تاریخ 09 مهر 1395 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر متن تولیدگر گرافیک تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 38 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
قدم برداشتن برای ظهور

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ دوشنبه, 05 دی 01



خورشید سیاهی شب را کنار زد و رخ نورانی خود را به همه‌ی جهان نشان داد. لیلا سلام نمازش را داد. لباس بیرون پوشید. بی سر و صدا از هال بیرون رفت. صدای مادرش او را متوقف کرد: « لیلا! کجا میری؟» لیلا اخم کرد: «میدونین برای چی  می‌پرسین؟» مادر نگاهی دزدکی به هال انداخت و گفت: « قبل ظهر میاند، زودتر بیا تا بابات عصبانی نشه.» لیلا آه کشان از خانه بیرون رفت.  پرنده خیالش  از شاخه‌ای به شاخه‌‌ی دیگری از درختان کوچه پس کوچه‌های باریک و مارپیچ محله می‌پرید. لحظه‌ای خودش را در خانه‌ای جدید می‌دید، میان آدم‌هایی که نمی‌شناخت.  لحظه‌ای دیگر  خودش را در کلاس درس، میان دوستان و همکلاسی های جدید می‌دید.

 گدازه‌های خشم  با یادآوری چهره‌ی سبزه حامد در قلبش فوران کرد. حامد مثل دزدی با پا گذاشتن در خانه‌شان، تمام آرزوهایش را  به تاراج برده بود. پدر لیلا از حامد خوشش آمده بود. این بار ریش و قیچی را خودش به دست گرفت تا لباسی برازنده‌ی لیلا بدوزد. لباسی که لیلا دوست نداشت.

لیلا روز بعد آمدن حامد و خانواده‌اش، در حین پوست کندن سیب زمینی رو به مادرش گفت: « اگه زنگ زدن بهشون نه بگین.»  دستان مادرش میان زمین و هوا ثابت شد: « خوشت نیومد ازش؟ ... ولی بابات همون اول صبح راه افتاده دنبال تحقیق از این پسره مثل اینکه  خیلی ازش خوشش اومده بود.»  لیلا مثل یخ وا رفت. پدرش برای هیچکدام از خواستگارانش قبل نظر لیلا اقدامی نکرده بود.   استدلال‌های لیلا در برابر استدلال‌های پدرش خاکستر می‌شدند و ره به جایی نمی‌بردند. قهر کردن هم برایش کاری جز بدتر کردن اوضاع  نکرد.

پدیدار شدن ساختمان سه طبقه مهدیه از دور، پرنده خیال لیلا را به آسمان پراند و روح و جسم لیلا را همراه هم به مهدیه، تنها محل آرامش لیلا در چند هفته کارزار او با پدرش، دعوت کرد.

لیلا از میان صفوف خانم‌ها گذشت و نزدیک بلندگو نشست. دوباره ذهنش به سمت گرفتاری‌اش پرواز کرد. اشک از چشمانش جاری شد و زیر لب به امام زمان گفت: « آقا! از این گرفتاری نجاتم بده، بابام نرم بشه.»

سخنران صدایش را بلندتر کرد و گفت: « میاییم مهدیه فقط برای خودمون نه برای امام زمان. همش پی حاجتای خودمونیم. نمیگم حاجت نخواین؛ ولی یِ ذره فقط یِ ذره برای فرج آقا دعا کنید و از آقا بخواین بهتون توفیق بده برای ظهورش بتونین یِ قدم بردارین و یارش بشین.»

صدای هق هق گریه سخنران و جمع  بلند شد. چشمه‌ی اشک لیلا هم جوشید. سرش را نمی‌توانست بلند کند. چندین هفته برای گرفتاری‌اش به مهدیه رفته بود؛ ولی یک بار هم نگفته بود که آقا بیا. گرفتاری‌اش را از یاد برد. دست‌هایش را بلند کرد و با چشم‌های اشک بار گفت: « یا صاحب الزمان، شرمنده‌ام می‌خوام یار و یاورت بشم، کمکم کن. »  نور و گرمی از قلبش به تمام بدنش سرازیر شد. در میان قفس ذهنش، پرنده‌ی یاری به امام زمان (عج) به گوشه گوشه‌ی ذهنش سرک کشید و خسته از نیافتن راه، گوشه‌ای نشست. لیلا بعد از دعا با همین فکر از مهدیه بیرون رفت.

 سر و صدای مقابل خانه‌ی روبرویی مهدیه چشمان کنجکاوش را به آن سمت کشاند. مردهای جوان از پشت وانت، چهار یخچال نو را با کمک هم به درون حیاط خانه می‌بردند. پیرزنی کنارش ایستاد، گفت: « خدا خیرشون بده جهزیه و مایحتاج زندگی برای نیازمندان تهیه می‌کنند.» 

لیلا با دیدن دو، سه خانم درون حیاط ، به خود جرأت داد و به  سمت جمع خانم‌ها رفت، پرسید: « برای کمک بخوام بیام،  میشه؟ »  دختر ریزه میزه و سفید رویی با لبخند گفت :« خدا خیرتون بده، اول  برین داخل با مسئول اینجا حرف بزنین تا راهنماییتون کنن. »

لیلا از ایوان گذشت و داخل ساختمان شد. با دیدن مرد جوان  پشت میز، برگشت. هنوز قدم به بیرون ساختمان نگذاشته بود که مرد متوجه حضورش شد، گفت:« خانم! کاری دارین؟» لیلا سرخ شد، با گفتن نه، خواست برود که  دخترک روبرویش سبز شد و با گرفتن دست لیلا گفت: « معلوم شد کدوم قسمت باید کمک کنی؟ »  لیلا  مثل خرگوشی در تله افتاده، نمی‌دانست به کدام سمت فرار کند، مجبور شد به سمت مرد برگردد. حامد از دیدنش جا خورد؛  لیلا سلام کرد بدون اینکه آشنایی بدهد، درخواستش را گفت. حامد هم کار  تهیه پک آموزشی مباحث مهدوی را به او سپرد. لیلای ظهر دیگر  لیلای صبح نبود.

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما