قضاوت زود
یک هفته دوری از خونه حسابی خستم کرده بودم. غذای بیکیفیت، آب و هوای بد، جا خواب نامناسب و از همه مهمتر توالت کثیف دیگه توان واسم نذاشته بود. این شد که وقتی تاکسی دم در مجتمع آپارتمانیمون نگه داشت و تمثال مبارک بلوکمون رو دیدم از ته دل آهی عمیق کشیدم. البته چون سحری پیاز خورده بودم راننده شاکی شد و گفت: «داداش هواکش نداری در رو وا نکن» بد کنایهای بهم زد ولی از بس شوق دیدن خونه و چشم و چراغ خونه رو داشتم به روی خودم نیاوردم و پیاده شدم. در صندوق عقب رو زدم و چمدون سرمهایام رو برداشتم و به سمت آسانسور راه افتادم. تو آسانسور یکی از همسایهها داشت آدامس میخورد. با خودم گفتم: «چه روزهخور پررویی! خوب برو خونتون بخور گندهبک!» اون بدبخت هم انگار زمزمه من رو شنیده باشه گفت: «آقا فکر بد نکنی. نارسایی کلیه دارم.» و همون لحظه تیشرتش رو زد بالا و جای کلیهاش رو نشونم داد. تتو کرده بود: سحری، عجیجم! ربطش رو نفهمیدم ولی خوب باید به حرف مومن اعتماد کرد حتی اگه متظاهر به فسق باشه! بالاخره آسانسور تو طبقه دوم وایساد و من هم ازش با یه چمدون سنگین خارج شدم. جلوی واحد چهار وایساده بودم و میخواستم کلید بندازم که همسایه بغلیمون آقای اسدی از در منزل اومد بیرون و محکم من رو بغل کرد. حالا اسدی کیه؟ کسیه که پشت سر من گفته بود اگه من یه لیوان آب داشته باشم و توی بیابون با همسایهمون یعنی بنده گیر کنم و اون در حال مرگ از تشنگی باشه، ترجیح میدم با اون آب، طهارت بگیرم. یعنی اینقدر به من ارادت داره. یه همچین آدمی چرا باید من رو بغل کنه؟ اون هم تو اوجگیری موج چهارم کرونا که داد آقا نمکی رو درآورده. تو همین فکرها بودم که خودش رو از بغلم درآورد و شروع کرد بوسیدن گونههام. یعنی اگه یه ذره احتمال داشت ویروس منتقل نشده باشه کاری کرد کرونا رو شرمندگی هم شده تو ریه من چادر بزنه. داشت بوس چهارم رو میزد که گفتم: «داداش صبر کن ببینم. تو تا دیروز دستشویی رفتن خودت رو از جون من مهمتر میدونستی. پشت سرم میگفتی فواید این همسایه ما از بینندههای شبکه چهار کمتره حالا داری ماچ و بوسه میکنی؟» آهی از ته دل کشید. جوری که فهمیدم در هفته گذشته چه غذاهایی خورده. آروم گفت: «شرمندهام همسایه. ما درباره شما اشتباه میکردیم. شما مرد خوبی هستی. من رو ببخش.» من هم که اصولا انسان خوشقلبی هستم گفتم خدا ببخشه و کلید انداختم و رفتم خونه و خوشحال شدم که ماه رمضون چطور دلها رو به هم نزدیک میکنه.
بعد از سلام و احوال پرسی با خانم بهش گفتم: «این اسدی چش شده؟ چرا این طوری میکنه با من؟» خانمم خندید و گفت: «از وقتی فهمیده قراره رئیس بخش تسهیلات بانک بشی زمین تا آسمون عوض شده. دیروز هم خانمش واسمون افطاری آورده بود: چلو برگ مخصوص» خلاصه باز من اشتباه کرده بودم. آش همون آش بود و کاسه همون کاسه!
لینک همین مطلب: «https://eitaa.com/tanzac/1352»