مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب لبخند نفرت انگیز
امتیاز کاربران 5

تولیدگر فیلم و صوت تولیدگر متن تولیدگر سایر

صدف هستم. از تاریخ 20 فروردین 1397 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر فیلم و صوت تولیدگر متن تولیدگر سایر تولیدگر گرافیک توزیع گر پیام رسان تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 152 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
لبخند نفرت انگیز

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ دوشنبه, 29 آبان 02

یکشنبه بازار خیلی خلوت تر از هفته قبل بود. سمیه نمی دانست خلوتی بازار به خاطر سرماست یا دلیل دیگری دارد. با خواهرش وارد غرفه ای شدند. غرفه روبروی در ورودی قرار داشت. میزی آخر غرفه گذاشته بودند. خانمی روی صندلی پشت میز نشسته بود. میز و صندلی آنجا ذهن سمیه را به اداره ها و آداب و رسوم ارباب رجوعی آن منتقل کرد. آنجا که پشت میزنشین ها ادعای بزرگی دارند و بیشتر اوقات، صندلی ارباب رجوع را کوتاهتر می گیرند تا برتری خودشان را هر طور شده به مخاطب بفهمانند.

سمیه ناخودآگاه دستش به سمت چادرش رفت. آن را روی روسریش کشید. آخرین دفعه ای که به یکی از این ادارات رفته بود، روسری روشنی بر سر داشت. طبق معمول روسری جلوتر از چادرش خودنمایی می کرد. وارد اتاق شد. اتاق بزرگی بود. روبروی در، میزی چوبی قرار داشت. چند صندلی کوتاهتر از میز، دو طرف آن گذاشته و چند کمد فلزی دست راست به دیوار تکیه داده بودند. پشت میز، آقایی با موهای جوگندمی نشسته و موهایش را بالا زده و ته ریشی روی صورتش نمایان بود. سمیه سلام کرد و با تعارف آن آقا روی یکی از صندلی ها نشست. از پشت آقای کارمند باد ملایمی می وزید. سمیه درباره کارش صحبت می کرد و به پنجره باز آنجا خیره شده بود. ناگهان باد تندی وزید و در با صدای مهیبی بسته شد. سمیه مثل کسی که کنارش بمبی منفجرشده از جا پرید. سیخ ایستاد و به در خیره شد؛ امّا آقای کارمند بدون هیچ تنشی، سرجایش نشسته بود. انگار این اتفاق برایش عادی بود. با لبخند ملیحی گفت:«بفرمایید بنشینید خانم. می فرمودید.» سمیه خودش را جمع و جور کرد. نشست و به صحبت هایش ادامه داد. آقای کارمند، لبخند میزد و وانمود می کرد، حرف های سمیه را می شنود.

سمیه گر گرفته بود. هیچ وقت دوست نداشت با آقایی داخل اتاقی دربسته تنها شود؛ امّا شده بود. صحبت هایش که تمام شد، منتظر جواب کارمند بود که او گفت:«چقدر رنگ روسریتان به شما می آید.» سمیه حسابی سرخ شد. ایستاد. ابروهایش را درهم برد. به طرف در رفت و گفت:«انگار شما به صحبت هایی که کردم توجه نکردید؟» آقای کارمند از روی صندلیش بلند شد و با همان لبخند ملیحی که دیگر برای سمیه نفرت انگیز شده بود، جواب داد:«خانم حالا چرا ناراحت می شوید. بفرمایید بنشینید. درباره کارتان هم صحبت می کنیم. شاید بهتر باشد شماره تماسی، چیزی بدهید. اینطوری کارتان سریع تر راه می افتد.» کارمند با هر کلمه ای که می گفت، یک قدم به سمیه نزدیک تر می شد.

ادامه دارد...

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما