دستش روی بوق بود و فشار پایش تا جایی که میتوانست روی پدال گاز. امروز برایش خیلی مهم بود. همان قصهی مرگ و زندگیهای معروف! اگر موفق میشد قرارداد تجاری را با نماینده شرکت ترکیهای امضا کند، نانش در روغن بود!
قرارشان برج میلاد بود. ترافیک حوالی برج، شیشه اعصابش را حسابی خرد کرده بود. شیشه را پایین کشید و فریاد زد:
-بکش کنار اون لگنو! چه غلطی میکنی این طرفا.
ساعت مچی راننده پرایدی که اعصاب پرهام را به هم ریخته بود، از ارزش ماشین بیشتر بود! عینک دودی را پایین داد تا پرهام را بهتر ببیند. بیتوجه به بیادبی او، دوباره استارت زد. ماشین روشن شد. کنار کشید تا مرسدس پرهام از کنارش رَد شد.
اولین جای پارکی که پیدا کرد، ماشینش را جا داد. کیفش را برداشت و دوان دوان به سمت محل قرار رفت. نفس زنان رسید. میز قرار خالی بود. انگار آب سردی روی سرش ریخته باشند. نگاهی به ساعتش انداخت، از قرار ملاقات گذشته بود. دستش را مشت کرد و روی میز کوبید: لعنت به پراید! لعنت به من! لعنت به این شانس.
گوشی را از جیب کتش درآورد تا با مسعود که قرار را هماهنگ کرده بود، تماس بگیرد.
وااای! چقدر تماسِ از دست رفته. چرا گوشی سایلنت بوده! ای لعنت به من.
نماینده شرکت چندبار تماس گرفته بود. بعد از ناامیدی، پیامی ارسال کرده بود: شرمنده ماشینم خراب شده، دیرتر میرسم. لطفا منتظر باشید.
با مسعود تماس گرفت:
- سلام مسعود جون! بابا بهت گفتم من این یارو رو نمیشناسم خودت پاشو بیا. الانم با بدختی خودم رو رسوندم، می بینم نیست. پیام داده ماشینش خراب شده دیر میرسه. نکنه سرکاریم!
- خرنشو دیوونه! میاد. همون میزی که رزرو کردم بشین میاد. من همیشه باهاش همونجا قرار می ذارم. این آدم کار درستیه. بعدم مث آدم باهاش حرف بزن. اون من نیستم که دری وری هات رو تحمل کنما! یه بار به حال خودت گذاشتم. ببینم گند میزنی تو شانست!
- خیلِ خُب بابا. خودم بلدم چه غلطی بکنم.
کیفش را روی میز گذاشت و کیک و قهوه سفارش داد. همان طور که شکر فنجان قهوه را هم میزد، اتفاقات امروز را مرور کرد. چقدر به نحسی خورده بود. اول کنسل کردن مسعود، بعد ترافیک پرایدِ خراب وسط خیابان، گوشی سایلنت و حالا هم خراب شدن ماشین نماینده شرکت.
در همین فکرها بود که یک کیف چرم مشکی کنار کیفش روی میز قرار گرفت. نگاهش که به ساعت مچی افتاد، رنگش پرید. سرش را بالا آورد راننده پراید خراب بود.
جوری از جا پرید که نصف قهوه ریخت روی میز. مِن مِن کنان پرسید: آقای کمالوند؟
- بله بزرگوار!
- اووون پرااااید!
- نخیر! از صبح ماشینم خراب بود. بردم مکانیکی دوستم. گفت بیا این پراید من دستت باشه امروز اسیر تاکسی و اسنپ نباشی، ماشینت یه روز کار داره! پرایدشم که خودتون ملاحظه فرمودید لاک پشت بود. دیر رسیدم محضرتون.
عرق سرد پیشانیاش را پاک کرد. حرفی برای گفتن نداشت. چقدر بد صحبت کرده بود. آقای کمالوند کیفش را برداشت:
- فکر نمیکنم ما شریکهای تجاری خوبی برای هم باشیم.