مادر شارژری
چشم هایم به کف زمین چسبیده بود و قدم هایم را میشمردم . هوای گرم، شیره جانم را مکیده بود.
زیر سایه کاجی نیم سوخته جا خوش کردم. تا نفسی کشیدم صدای خندههای ریز دخترکی را شنیدم. برگشتم تا نگاهش کنم. دخترکی صورتی پوش با دامن چین چینی و موهای خرگوشی مشغول لیلی بازی بود. دائم سعی میکرد سنگش را در خانه هفتم بیاندازد اما نمیتوانست.
دخترک گرم بازی بود که پسرکی آن سوی کوچه داد زد و گفت: «سارا اگر نیایی مامان با شارژر میادا! » سنگِ بازی دخترک درست در خانه هفتم افتاد اما انگار بدنش یخ کرد و رنگ از صورتش پرید. تشویش در ذهنش از دور هویدا بود. دست راستش را بالا آورد و آستین پرنسسی دست چپش را بالا زد. رد سیم شارژر و کبودیهایش توی ذوق میزد. دخترک بغض کنان به سوی خانهاش دوید.
همین طور که به رفتن دخترک نگاه میکردم یاد روایتی افتادم. میگویند مردی در حضور موسی بن جعفر علیه السلام از فرزند خود شکایت کرد. امام به ایشان فرمود:« فرزندت را نزن، و برای ادب کردنش، از او قهر کن، ولی مواظب باش، قهرت چندان طول نکشد»