کل هفته رو استرس داشتم آخه دقیقا وسط هفته که ماه رمضان هم بود همروزه باید می گرفتم وهم امتحان ریاضی داشتم. از بس تمرین حل کرده بودم خیلی ضعف داشتم .خلاصه بعد سحر نخوابیدمو نشستم به درس خوندن. اما دم ظهر دیگه از فرط گرسنگی داشتم از حال می رفتم. بابام اومد گفت: سریع لباستو بپوش. گفتم اخه امتحان دارم. گفت: بپوش بریم تا یکی از این روستاهای اطرافو برگردیم. تا بتونی روزتو افطار کنی. این طوری هم امتحانتو خوب میدی هم سختی زیاد تو رو از پا در نمیاره. گفتم گناه نیست؟ بابام گفت از دفتر پاسخ به سوالات پرسیده وگفتن اگه سختی داره که قابل تحمل نیس نه