دندانپزشکی – 2
بعد از فرار جمعیت به بیرون، تنها نشسته و به در و دیوار نگاه میکردم. پیرمرد چرک هم همراه با جمعیت به بیرون فرار کرد! هنوز نفهمیدم او از چه و به کجا فرار میکرد. در همین افکار بودم که اسمم را صدا زدند. بلند شدم. پرستار، خانم جوانی بود که چند تار موی طلایی از لای مقنعهاش بیرون گذاشته بود. گفت: «نوبت شماست بفرمایید.» من بنا بود جراحی دندان عقل انجام بدهم. جراحی سخت! چیزی در مایههای فارسی سخت. دکتر، مردی حدودا شصتساله به نظر میرسید. دهانش را با ماسک و سرش را با کلاه پوشانده بود. از روی پوستش سنش را حدس زدم! عکسم را گرفت و چند ثانیه به آن خیره شد. یکدفعه گفت: «بخواب» گفتم: «جان!» گفت: «بخواب رو یونیت!». آرام روی یونیت خوابیدم. آمپول بیحسی را برداشت و با تمام قدرت به دیواره درونی لپم کوبید. انگار میخواهد چاقو را داخل گوشت یخزده فرو کند. بیانصاف آمپول را درون گوشت حرکت میداد. مثل قاشقی که کف ظرف حلوا حرکت میکند تا باقیمانده را جمع کند. به هر بدبختیای بود آمپول را درآورد. به سرعت به طرف کشو حرکت کرد. انگار چیزی فراموش کرده بود که باید برمیداشت. ترسیدم ...
نکند آمپول را اشتباه تزریق کرده باشد. موبایلش را از داخل کمد درآورد. بعد از چند ثانیه صدای موزیک پرندگان خشمگین بلند شد. همان طور که پرنده را به طرف چپ صفحه گوشی کشیده بود تا پرتابش کند سرش را از روی موبایل درآورد و رو به پرستار گفت: «مریم دیشب تا دو شب بهش ورمیرفتم. بالاخره مرحله چهلش رو رفتم» مریم هم از پشت ماسک لبخند زد و گفت: «احسنت آقای دکتر. گفتم بالاخره موفق میشید» جوری از موفقیت حرف میزدند انگار عمل پیوند دندان اسب به انسان را انجام دادهاند! دکتر پشت سر هم پرندهها را پرتاب میکرد و میمونها را درهم میکوبید. صدای جیغ و داد مهاجمان و جانباختگان کل درمانگاه را پر کرده بود. از روی یونیت بلند شدم و گفتم: «آقای دکتر معذرت میخوام مزاحم بازیتون میشم. اصلا دهنم بیحس نشده.» یک لحظه بازی را متوقف کرد. گوشی را روی سکو و کنار کامپیوتر گذاشت و به طرفم آمد. گفت: «مگه میشه؟ بذار ببینم.» آمپولی را که تزریق کرده بود دوباره نگاه کرد. ناگهان صدای خندهاش بلند شد و با دست راست، محکم روی ران همان پایش که چند سانت بالا آورده بود کوبید. گفت: «مریم دیدی چی شد؟ اشتباهی آب مقطر تزریق کردم» و بعد با مریم غشغش خندیدند. یک لحظه دلم برای پیرمرد چرک سوخت. دربارهاش بد قضاوت کرده بودم. فکر میکردم بیشعورترین آدمِ درمانگاه اوست!
ادامه دارد ...
لینک همین مطلب: «https://eitaa.com/tanzac/1321»