دندانپزشکی - 3
وارد اتاق پزشک شدم، دکتر، مردی حدودا شصتساله به نظر میرسید. دهنشو با ماسک و سرشو با کلاه پوشونده بود. از روی پوستش سنشو حدس زدم! عکسمو گرفت و چند ثانیه بهش خیره شد. یکدفعه گفت: «بخواب» گفتم: «جان!» گفت: «بخواب رو یونیت!». آروم رو یونیت خوابیدم. آمپول بیحسی رو برداشت و با تمام قدرت به دیواره داخلی لپم کوبید. انگار میخواد چاقو رو داخل گوشت یخزده فرو کنه. بیانصاف آمپولو تو گوشت حرکت میداد. مثل قاشقی که کف ظرف حلوا حرکت میکنه تا باقیمونده رو جمع کنه.
به هر بدبختیای بود آمپول رو درآورد. به سرعت به طرف کشو حرکت کرد. انگار یه چیزی رو فراموش کرده بود که باید برمیداشت. ترسیدم ...نکنه آمپولو اشتباه تزریق کرده باشد. موبایلشو از داخل کمد درآورد. بعد از چند ثانیه صدای موزیک پرندگان خشمگین بلند شد. همونطور که پرنده رو به طرف چپ صفحه گوشی کشیده بود تا پرتابش کنه سرشو از روی موبایل درآورد و رو به پرستار گفت: «مریم دیشب تا دو شب بهش ورمیرفتم. بالاخره مرحله چهلش رو رفتم» مریم هم از پشت ماسک لبخند زد و گفت: «احسنت آقای دکتر. گفتم بالاخره موفق میشید» جوری از موفقیت حرف میزدند انگار عمل پیوند دندان اسب به انسان را انجام دادن!