من از بچگی به مثبت اندیشی خیلی اعتقاد داشتم. البته خودم اعتقاد نداشتم بیشتر توصیه های دایی ام باعث می شد اعتقاد داشته باشم. داییم همیشه می گفت: «مثبت اندیشی ریشه در ادبیات و فرهنگ ما داره. مثلا یه سیب رو وقتی بندازی بالا، زارت می خوره زمین.» هیچ وقت هم ما نفهمیدیم منظورش از این حرف دقیقا چیه؟ ولی خوب همیشه ما رو به مثبت اندیشی سفارش می کرد. مثلا من تو کنکور میخواستم پزشکی تهران قبول شم ولی حشره شناسی بشاگرد آوردم. داییم می گفت: «مثبت اندیش باش پسر. می دونستی تو کشور چقدر کمبود حشره شناس داریم. این همه دکتر ولی کو حشره شناس متعهد؟ اصلا از قدیم گفتند یه سیب رو که بندازی بالا زارت می خوره زمین» خلاصه لیسانس حشره شناسی رو که گرفتیم کلا وزارت علوم این رشته رو جمع کرد و وزارت بهداشت گفت به شدت کمبود پزشک داریم. بعد اون ماجرا بحث سربازیم پیش اومد. من دوست داشتم برم تهران، نیروی هوا و فضای سپاه. افتادم کنگاور، نیروی دریایی ارتش. داییم که بزرگ ترین روان شناس فامیل و بهترین پشتیبانمه، من رو کشید کنار و گفت: «غصه چی رو می خوری؟ هوا فضا جای آینده داری نیست. چون جنگ های آینده دیگه هواپایه نیست. دریاپایه است. برو نیروی دریایی و مثل یه مرد به کشورت خدمت کن» خلاصه سربازی رو شروع کردیم ولی هم زمان خبر اومد که هوا و فضا داره بخش فنی اش رو توسعه میده و به شدت به متخصص هایی که بتونن پهپاد بسازن نیاز داره. داییم کماکان اصرار داشت نیمه پر لیوان رو ببینم. خلاصه سربازی هم گذشت. اومدیم بریم یه جایی سر کار، من علاقه اصلیم، کار توی درمونگاه بود. چند جا هم رزومه دادم و قبول شدم اما تا می خواستم برم داییم دوباره سر و کلهاش پیدا شد و گفت: «پسر چیکار داری میکنی؟ الان دیگه با برنامه هایی که دولت داره تو حوزه پیشگیری انجام میده کسی مریض نمیشه. آینده ات رو خراب نکن. بیا برو موتورسازی پیش رفیقم. آینده تو این حرفهست. سفارشت رو هم می کنم که هواتو داشته باشه. اصلا از قدیم گفتند یه سیب رو که بندازی هوا زارت میفته پایین.» به هر حال حریف زبون دایی نشدیم و رفتیم موتورسازی! تو همون ماه اول، باک یه موتور ترکید و سوختگی شدید از بعضی نواحی پیدا کردم که نمی تونم اشاره کنم. تو بیمارستان دایی با یک کیلو سیب اومد ملاقاتم. دستی به سرم کشید و گفت: «خدا رو شکر که سوختگیات شدیدتر نیست. میتونست خیلی بدتر بشه» و دوباره من رو دعوت کرد که نیمه پر لیوان رو ببینم.
به هر بدبختیای بود از بیمارستان مرخص شدم و تصمیم گرفتم برم دنبال نیمه گمشدم. دو تا خونواده بهم معرفی شد. مورد اول، باباش پزشک متخصص مغز و اعصاب بود و دختره ریاضی محض می خوند و دومی پدرش یه کارمند معمولی بود و خود دختر خانم پیش مامانش خونهداری میکرد. به توصیه دایی رفتیم سراغ اولی و از قضا تفاهم داشتیم و وصلت کردیم. دو ماه بعد عقد، پدرش رو به جرم واردات داروی تقلبی بازداشت کردند و کل اموالشون هم مصادره شد. دخترش هم به خاطر شوک عصبی که بهش وارد شد پاک عقلش رو از دست داد. من هم مجبور شدم طلاقش بدم. دایی هنوز هم میگه: «باید نیمه پر لیوان رو دید و وممکن بود اتفاقات بدتری بیفته» به هر حال من هم راضیم به رضای خدا. راستی اون دختر آرایشگره که باباش کارمند بود به خاطر فوت بابابزرگش یه ارث تپلی بهشون رسید و یه فروشگاه بزرگ لباس زدند که بیا و ببین. دختره هم شوهر کرد و الان کل فروشگاه رو شوهرش میگردونه. اینه که به قول داییم «یه سیب رو وقتی میندازی بالا زارت می خوره زمین»
ولی جدا از شوخی بعضی مردم مثبت اندیشی که هیچی حتی انصاف رو هم گذاشتند زیر پا. مثلا وقتی می خوان درباره انقلاب حرف بزنن یه جوری از شاه تعریف می کنن انگار هر چی تو این چهل سال بوده فساد و تباهی بوده و همه کارهای اون خدانیامرز هم عالی و بی نقص. انگار نه انگار که تو این چهل سال کلی خدمات بهداشتی، رفاهی، اقتصادی، امنیتی، اجتماعی و ... اتفاق افتاده. بله حتما کمبودهایی هم بوده و هست. حتما نواقص اساسی هم داریم. اما از قدیم گفتند «عیب آن جمله بگفتی هنرش نیز بگو» ایشالا که تو این گام دوم انقلاب ، اشکالات و کاستی ها روز به روز کمتر بشه و نقاط قوت لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر بشن. آمین
مطالب مرتبط
انقلابی گری، نیرو محرکه قطار انقلاب اسلامی