تا بحال چنین موجودی ندیده بودم. گاهی واقعا شک می کردم انسان است یا ربات. در رفتارهایش دقیقتر می شدم سرزنشش می کردم: «ربات؟ صد رحمت به ربات. ربات هم نمی تواند این قدر گوش بفرمان باشد. خیلی سر به سرش بگذاری حتما اتصالی می کند و نصف اطرافیانش را به آتش می کشد. شرم آور است. پسر و این قدر برده صفت! آن هم در این دوره و زمانه».
هر چه صدای شکوه خانم توی فضا می پیچید، دلم می خواست فریاد بزنم. صدای امر و نهیش روی اعصابم، رژه می رفت. برای بالا بردن آستانه صبرم، با خودم زمزمه می کردم: «عجب اسرائیلیست این! توپ و تفنگ داشت نصف جهان را به بردگی می گرفت». از طرفی پذیرش بد خواهی و تعمدی بودن رفتارش ممکن نبود. سال ها بود می شناختمش. به حدی خوبی و خوش اخلاقی و خوش رفتاری از او دیده بودم که باور نمی کردم. اصلا تا نوع رفتارش با مازیار را ندیده بودم چنین ذهنیتتی در موردش نداشتم. آدم معتقد و صبور و با گذشتی بود. از تحمل رفتارشان سختتر، فخر فروشی هایشان بود. «بابام ماشین فلان خریده برام. مرتب کارتم را شارژ می کنه. ما که اینترنت سیمکارت استفاده می کنیم قیمتی نداره هفته ای حداکثر سیصد هزار تومان. این میوه هاتون که تهران میوه درجه 3 حساب میشه. هنوز ماشین ندارین؟ عجب گوشی در پییتی. .... من پسرم تا 15 سالش می شد خودم حمامش می کردم. بچه های من تا حالا یک قاشق نشستن. بچه های من تا حالا از این خوراکی های بی کیفیت نخوردن. بچه های من همیشه فلان جا لباس می خرن. بچه های من ... »
هر چه فکر می کردم تا شب باید این دو نفر را تحمل کنم، از احساس عجز و ناتوانی گریه ام می گرفت. هم دلم برای مازیار می سوخت هم لجم را در می آورد. دلم برای شکوه خانم بیشتر می سوخت، بنده خدا چه زجری می کشد. هم باید مثل یک بچه دو ساله مازیار 25 ساله را تر و خشک کند، هم اسرائیل صفت دیده شود.
همین طور تحمل می کردم: «مازیار نگاه کن. مازیار بخور. مازیار نخور. مازیار دارو را عوض کن. مازیار با ماشین نرو. مازیار این چه هندوانه ای است؟ این نون ها که سوخته ...از تو پیدا نکردن. مازیار کارت را بده به بابا. مازیار بخند. مازیار گریه کن. مازیار بمیر.» همه انرژیم صرف این می شد که رفتار این مادر و بچه بی منطق را تحمل کنم که شکوه خانم گفت: «مازیار از صبح تا حالا دستشویی نرفتی. پاشو مامان جان برو سرویس». تحملم تمام شد. نتوانستم خود داری کنم: «شکوه خانم ناسلامتی مازیار 25 سالش است. ماشاء الله دو متر قد و پهنا دارد. همه ملت که دکتر نمی شوند. در ایران فقط مازیار دیپلم است؟خدای نکرده عقب افتاده ذهنی که نیست. پس فردا دختر مردم را بدبخت می کند هیچ، چند تا نسل برده صفت ارث می گذارد مردم خدا بیامرزی بفرستند برایتان. ولش کن. دستشویی نرفتی! ». قبل از اینکه شکوه خانم دفاعی کند رو کردم به مازیار و گفتم: « گند زدی به هر چه گوش بفرمان است. رباتی؟ آدم باش. کارت را بینداز توی سطل زباله. کارتی که پیامک خریدش می رود برای شماره پدرت، کارت پول تو جیبی، تو است؟ یک بستنی تا حالا با دوستت خورده ای؟ عزت نفس داشته باش. چند ساعت کارگری هم بروی روزی 20-30 هزار تومان در آمد که داری، یک لقمه نان خودت را بخور و با عزت زندگی کن». مادرم نصف انگشتش را جویده بود: «به تو چه ربطی دارد دختر را از نگاهش می خواندم». به خاطر مادر ساکت شدم. از جمع خجالت کشیدم.
وقتی تنها شدم شکوه خانم گفت: «حق با شماست ارغوان خانم. این پسر من تقصیری ندارد. زخم زبانش نزن دلش می شکند. پدر مازیار برعکس چیزی که می بینی، در خانه خیلی تند و بد زبان است. دست بزن دارد. این بچه مشکل استعداد و هوش ندارد. می ترسد. دو سه ساله بود اگر اشتباهی می کرد پدرش تا می خورد کتکش می زد. لباسش را خیس می کرد. کثیف می کرد. وسایلش را پخش می کرد... همه چیز بهانه بد اخلاقی و کتک زدن می شد. با من هم خیلی بدتر از بچه هایش. به کسی بگوییم باور نمی کند. می بینی که در اجتماع چه وجهه ای دارد. ما را کسر شأن خودش می داند. ما را جایی نمی برد. ببرد هزار روز دعوا داریم که فلان رفتار را نشان دادید آبرویم را بردید. راهی جز گوش به فرمان بودن نداشتیم. مدرسه که رفت، استعداد فارسی این بچه متوسط بود. به خدا چرخ خیاطی را چند سالگی همه پیچ و مهره هایش را باز می کرد می بست. پدرش می گفت ابروی مرا در مدرسه می برد. خدا می داند برای هر کلمه چقدر اشک ریخته و کتک خورده. گفتم جانش می رود دیپلم کافیست. من هم مجبور بودم برای اینکه کمتر اذیت شود کارهایش را انجام دهم. مطابق رضایت پدرش امر و نهی کنم. این است اینگونه شده است. پدرش نمی گذارد سر کار برود می گوید ابروریزی می شود مایه خجالت است. تا زنده ام در خدمت خودم باشد. بعد هم این قدر میگذارم که نیازی به کار نداشته باشد...»
سرم داغ کرده بود. پدری روانی با افکاری احمقانه، بد رفتار و بی منطق و زورگو و به تعبیر خودش با کلاس و روشنفکر و بزرگوار در تحمل این زن و بچه هایش!. مادری که تسلیم است وظلم پذیر و به خیال خودش آبرو دار و صبور! نتیجه اش پسری خود برتر بین، برده صفت و ترسو که خدایش والدینش هستند و اسمش را می گذارد اطاعت از خدا و احترام به والدین! چه مثلث شومی!
خدایا حق با تو بود. خانواده ای که میزان رفتارش تو و عشق تو نیست، خانواده نیست. مثلث شومی است که برای دنیا و آخرت خود و دیگران، رنج می آفریند و عذاب!