مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب محرم و کرونا
امتیاز کاربران 5

تولیدگر محتوا فاخر در اشراق

یاس هستم. از تاریخ 21 آذر 1397 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم.
من در مرسلون تعداد 1 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
محرم و کرونا

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ چهارشنبه, 22 آذر 02
در پرونده محرّم

این پرونده را با 1014 اثر دیگر آن ببینید



قسمت اول

به ذهنم رسید که به همراه حاج آقا به یکی از بیمارستان‌ها برویم و به کادر درمان گل هدیه بدهیم. حاج آقا هم استقبال کرد. در ایام رمضان و یکی دو هفته اولش روزهای آرامی‌تری را داشتیم می‌گذراندیم، که سفرهای شمال و جشن‌های عروسی و خرید و دورهمی‌ها دوباره شروع شد. تا اینکه دوباره موج شدیدتری از سری اول، شیوع این بیماری در کشور رواج یافت. روزانه نزدیک به دویست تا سیصد نفر فوتی و کرونایی بود که از تلوزیون اعلام می‌کردند. در یکی از شهرها فقط در یک عروسی حدود سیصدنفر کرونا گرفته بودند. پدر و مادر عروس و داماد به سبب بیماری کرونا فوت شده بودند و وضعیت عروس و داماد نیز وخیم بود.

آیا در این شرایط گرفتن عروسی واجب بود؟ می‌توانستید با یک جشن کوچک یک زندگی خوب برای آینده خود رقم بزنید. پدر و مادرتان فوت کردند و خودتان هم در شرایط بدی باشید و آینده‌ای که خاطرات تلخ به همراه دارد. بگذریم سرزنش کردنشان فایده ندارد و فقط می‌توانم برایشان دعا کنم تا هر چه زودتر بهبود پیدا کنند.

اما چرا مردم رعایت نمی‌کنند؟ تازه داشت خیالمان راحت میشد! حداقل پروتکل‌ها را رعایت می‌کردید! دوباره کار تولید ماسک و لباس‌های بیمارستانی زیاد شد. برای ما که بد نبود. کارمان دوباره رونق گرفت و فروش و تولید هم زیاد شد؛ اما دوست نداشتم هموطن من مریض باشد و هر روز آمارهایی از مرگ آنها به گوش ما برسد.

کم کم به ماه محرم نزدیک می‌شدیم. موج شبهات مثل موج کرونا در فضای مجازی در حال گسترش بود. خسته از کار به خانه برگشتم و گوشی را در دست گرفتم تا ببینم اوضاع چطور است. اینستا و توییتر و هر فضایی رو که چک می‌کردم کمپین‌های نه به عزاداری امام حسین (ع) رو می‌دیدم و از اون طرف هم یک عده به دنبال پاسخ به شبهات و حرف‌های این گروه‌ها.

قسمت دوم

گروه‌ها و پیج‌های فضای مجازی را چک می‌کردم و عکس‌ها و هشتک‌ها و کمپین‌های نه به عزاداری امام حسین (ع) را می‌دیدم و اعصابم بهم می‌ریخت

یک نفر یک متن نسبتا طولانی نوشته بود و گفته بود که، {ما این همه تو خونه نشستیم، عروسی و عزاهامون تعطیل شد،} (به اینجای حرفش که رسیدم تعجب کردم و پیش خودم گفتم: واقعا عروسی و عزا تعطیل شد؟! پس این آمار کرونایی‌های موج دوم اگر از عروسی‌ها نبوده پس از کجا بود؟!)

ادامه حرفش: {عید نوروز و سفر و چیزای دیگه رو کنار گذاشتیم،} (واقعا!؟ سفرهاشون تعطیل شد؟ خیلی حرف خنده داری زد! پس اون همه ماشین تو جاده شمال فتوشاپ بود؟!) یادم به این ماجرای زمان شاه افتاد که مادرم تعریف می‌کرد و می‌گفت: اون زمان مردم که بیرون می‌ریختن و مرگ بر شاه می‌گفتن، تو تلویزیون وزرای شاه اعلام می‌کردن کسی بیرون نیومده و شعار نداده همه‌اش نواره!! بعد مردم هم همین رو شعار کردن و می‌گفتن «ازهاری بیچاره اینم میگی نواره؟ نوار که پا نداره؟!!» حالا شده ماجرای این‌ها می‌گوییم مسافرت نروید و توی خانه بمانید بعد می‌گویند ما که بیرون نبودیم!! ماجرا برعکس شده بهداشت می‌گوید بیرون بودید اونها می‌گویند: نه ما که نبودیم!!! بیشتر شبیه به جک شده!

ادامه حرفش: {کاسبی‌هامون کساد شد که این آمار کورنا بیاد پایین، اما الان که پای کاسبی خودشون رسیده کاسه گدایی دست گرفتن و میگن امام حسین (ع)؟! میگن دهه بگیریم و هیئت راه بندازیم، اونوقت آمار بره بالا و روز به روز بخاطر این اوضاع، کاسبی و کار ما کسادتر بشه و اجناس گرون‌تر و ما هم گرفتارتر.

جمع کنید این بساط رو یک سال عزاداری نکنید! چی میشه؟ برای یکی که 1400 سال پیش کشته شده. اینا دست بردار نیستن.

اونوقت ما برای کوروش کبیر یه سر میریم پاسارگاد ببین چه به سر ما میارن!

انقدر از حرف‌های بی سر و ته این آدم عصبی شده بودم که می‌خواستم یک جواب . . . بدهم اما پشیمان شدم و گوشی را خاموش کردم و خوابیدم.

قسمت سوم

نمی‌دانم حدودا چند ساعت خوابیده بودم که مادرم آمد و من را بیدار کرد.

مادر: حمید جان پسرم پاشو حاج آقا اومده جلو در کارِت داره

سریع بلند شدم و دست و صورتم را شستم و رفتم جلوی در

حاج آقا: سلام آقا حمید خوبی؟ ببخشید مثل اینکه خواب بودی! شرمنده

دستی به نشانه شرمندگی به پیشانی خود کشید و سرش را پایین انداخت

-نه حاجی این چه حرفیه؟ شما امر کنید، من مرده هم باشم زنده میشم و میام تا ببینم چیکارم داری؟! خواب که دیگه جای خودش داره

دستی به شانه اش زدم و گفتم:

خب امرتون چیه تا ما اطاعت کنیم. در حالی که لبخند روی لب داشت گفت:

حمید جان می‌خوایم مسجد رو پرچم سیاه ببندیم و برای دهه آماده کنیم

یه کم تعجب کردم، خب بالاخره کرونا و عدم تجمع و فضای مسجد!!! در همین افکار بودم که حاجی گفت:

چیزی شده؟ به چی فکر می‌کنی؟ دست بجنبان که دیره

گفتم: حاجی مگه نمیگن نباید تجمع کرد و تو فضای بسته بود و ازین دست چیزایی که میگن؟

حاج آقا: درسته حمید جان تمام این‌ها رو می‌دونیم ما حواسمون به پروتکل‌ها هست شما هم تشریف بیار تا شب نشده یکی دو تا از پرچم‌هارو بزنیم تا برات بگم قراره چکار کنیم.

به همراه حاجی به سمت مسجد راه افتادیم. همان دوستانی که در کار بسته بندی و تولید ماسک همکاری داشتند در مسجد بودند اما همه با ماسک بودند و یک اسپری الکل هم برای ضدعفونی گذاشته بودند.

بعد از اینکه سلام علیک کردیم به دستور حاجی با فاصله نشستیم و بعد از صلوات و دعای سلامتی امام زمان حاجی شروع کرد به صحبت:

بسم الله الرحمن الرحیم

دوستان همان طور که می دونید به ایام محرم نزدیک میشیم و می‌خوایم ان شاءالله امسال کاری کنیم کارستون و متفاوت از سالهای قبل و با شکوه‌تر از قبل این ایام رو برگزار کنیم.  هرکسی پای کار هست بگه یا علی


قسمت چهارم

همه یا علی گفتند. من هم گفتم اما قبل از اینکه حاجی حرفی بزند پرسیدم:

خب حاجی قرار هست چه کاری کنیم؟

حاجی: احسنت حمید جان، تا ندونی دست بردار نیستی این خیلی خوبه همیشه روحیه پرسشگر داشته باش چون اگر بخوای چشم بسته پیرو باشی فایده نداره. البته میدونم سایر رفقا هم همین سوال رو دارن

خب و اما کاری که امسال می‌خوایم انجام بدیم از این قرار هست.

اول: از همه کل مسجد رو می‌شوریم و ضدعفونی می‌کنیم

دوم: پرچم‌ها رو که قبلا ضدعفونی شدن از بسته هاشون خارج می‌کنیم و نصب می‌کنیم.

سوم: یکسری صندلی سفارش دادم قرار هست این صندلی‌ها رو فردا صبح بیارن. این نکته رو هم بگم تمام صندلی‌ها ضدعفونی شده هستن.

چهارم: صندلی‌ها رو طبق پروتکل‌هایی که گفته شده برای فاصله گذاری توی حیاط مسجد می‌چینیم یه تعداد هم اضافه سفارش دادم که اگر جمعیت زیادتر بود بقیه رو توی کوچه بچینیم

پنجم: این مورد پنجم یک نکته اساسییییییییی هست.

چون حرفش را کشید پرسیدم:

چی هست حاجی که انقدر اساسی هست؟

حاجی: مورد پنجم این هست که مسجد برای برادرا هست، چون می‌خوایم فاصله گذاری رعایت بشه و برای خانم‌ها هم بخوایم رعایت کنیم به سختی می‌تونیم چون حیاط مسجد کوچیکه و این فاصله رو نمی‌تونیم درست کنیم بخاطر همین تصمیم گرفتیم توی حیاط خانه ننه سلطان هم صندلی بچینیم که جلسه خانم‌ها در آنجا باشد و یک بلندگو هم اونجا نصب می‌کنیم و اینجوری هم رفت و آمد خواهرا و برادرا راحتتر هست هم پروتکل ها راحتتر برقرار می‌کنیم.

افرادی که نشسته بودن صلواتی فرستادند و به حاجی گفتن:

احسنت حاجی فکر خوبیه چون حیاط مسجد کوچیکه و ممکن بود برای رعایت فاصله گذاری مشکل پیدا کنیم.

حاجی: تا مرحله پنجم رو گفتم حالا بریم سراغ تمییز کردن مسجد و کارای دیگه راستی خونه ننه سلطان هم باید ضد عفونی بشه.


قسمت پنجم

حاجی: بعدا بقیه کارهارو هم میگم الان یک یا علی بگید و شروع کنیم که دیره و این کارها باید تا آخر هفته انجام بشه. جمعه اول ماه محرم هست. و ان شاءالله از روز جمعه مراسم رو شروع کنیم البته شب جمعه دعای کمیل داریم و از همون شب، مراسم آقا رو شروع می‌کنیم.

در حالی که همه ماسک زده بودیم، مشغول به کار شدیم و شروع به شستشوی فضا و درها و دیوار و حیاط مسجد کردیم. حدود یک ساعت به اذان مغرب مانده بود که کار تمام شد؛ حاجی سرویس‌های بهداشتی را میشست و اجازه نداد کسی برای کمک، و یا به جای ایشان سرویس‌ها را بشوید. بعد از اتمام کار حاجی از همه خواست که برویم خانه و یک دوش بگیریم و برای نماز ان شاءالله برگردیم.

به خانه رفتم و لباس‌هایم را شستم، دوش گرفتم و برای نماز مغرب آماده شدم؛ به طرف مسجد میرفتم که حاج آقا را دیدم.

-حاجی یه سوال

در حالی که لبخند می‌زد گفت:

بفرمایید حمید جان شما سوال نکنید که من تعجب می‌کنم

لبخندی روی لبم آمد و پرسیدم:

چرا نذاشتید سرویس‌های بهداشتی رو کسی دیگه بشوره یا کمکتون کنه؟

حاج آقا: راستش گفتم ممکن است بعضی دوستان بد دل باشند و توی رو دربایستی بخواهند سرویس‌های بهداشتی رو بشویند، بخاطر همین خودم قبول کردم و چون من بد دل نیستم، کسی هم از این بابت اذیت نشد.

به فکر رفتم که چه آدم با ملاحظه ای و به این همه تواضع این آدم غبطه خوردم. به مسجد رسیدیم، بعد از اقامه نماز یکسری اقلام بود که مثل شب‌های گذشته به چند منطقه سر زدیم.

شب وقتی به خانه برگشتیم حاج آقا گفت:

حمید جان صبح صندلی هارو میارن بقیه دوستان هم میان یه زحمت بکش به مادرتون بگو خونه ننه سلطان امروز تمییز شده؟ ضد عفونی کردن؟ الان آخر شب است و احتمالا بنده خدا ننه سلطان خواب است و بخاطر همین اگر زحمتی نیست از مادرتون سوال کن بهم اطلاع بده

قسمت ششم

سرم را داخل خانه بردم و مادرم را صدا کردم

-مامان مامان...

حاج آقا: حمید جان شاید خواب باشند. برو داخل اگر بیدار هستند بپرس و بیا بگو

در همین حین مادرم از پنجره به داخل حیاط نگاه کرد و گفت:

حمید جان اومدی مادر؟ چیه عزیزم کاری داری؟

-حاجی من مادرم رو خوب می‌شناسم، اگر شب بیرون باشم نمی‌خوابه تا من برگردم خونه، دلش آروم نمی‌گیره. می‌دونستم بیداره.

حاج آقا: بنده خدا مادرها همیشه برای بچه‌هاشون خوشون رو به آب و آتش می‌زنند.

در همین حین مادرم چادر به سر اومد جلوی درب داخل کوچه

مادر: سلام حاج آقا خسته نباشید بفرمایید داخل یه چایی میل کنید. بفرمایید

حاج آقا: نه ممنون مزاحمتون نمیشم لطف دارید دیروقته و باید برم خونه. حاج خانم هم پا به ماهه الان هم میرم باید کلی حساب پس بدم.

مادر: ان شاءالله که هم خودش هم تو راهی سلامت باشند. سایه شما همیشه بر سرشون باشه.

حاج آقا: سلامت باشید. همچنین شما

مادر: حمید جان چیزی شده بود مادر صدام کردی؟

- حاج آقا می‌خواستن بدونن که خونه ننه سلطان تمییز شده؟ ضد عفونی کردید؟ دیگه کاری نداره؟ آخه فردا صندلی‌ها رو میارن

مادر: آره خونه رو حسابی شستیم و تمییز کردیم آماده‌ی آماده است.

حاج آقا: الحمدلله ممنون حاج خانوم لطف کردید خداقوت؛ اجرتون با امام حسین (ع)

حاج آقا خداحافظی کرد و رفت و من هم خسته و کوفته تا رفتم توی اتاقم و دراز کشیدم خوابم برد. صبح بعد از نماز، دعای عهد خواندم و چون دیگه حس خوابیدن نداشتم، رفتم توی حیاط ورزش کردم. به سرم زد برم نانوایی و دو تا نان بخرم. در صف نانوایی بعضی‌ها ماسک و دستکش و فاصله را رعایت کرده بودند و اما بعضی افراد بدون ماسک و بدون رعایت فاصله ایستاده بودند. داشتم به افرادی که در صف نانوایی بودند نگاه می‌کردم که چشمم به یک پسره افتاد سینه‌اش را بیرون داده بود و ماسک هم نزده بود و با گوشی خودش سرگرم بود.

قسمت هفتم

داشتم به افرادی که در صف نانوایی بودند نگاه می‌کردم که چشمم به یک پسره افتاد سینه‌اش را بیرون داده بود و ماسک هم نزده بود و با گوشی خودش سرگرم بود.

یکدفعه انگار مطلبی دیده بود و توی جو چیزی که خوانده بود با صدای بلند گفت:

*یعنی چی دهه محرم؟ آخه عرب پرستی تا کی؟ حالا که دیگه کرونا هم هست و هیئت و دهه گرفتن چه صیغه‌ایه؟

بین جمعیتی که تو صف بودند همهمه شد و مردم هر کسی چیزی می‌گفت. یکی طرفداری می‌کرد و یکی ایراد می‌گرفت و ناراحت شده بود.

من بعد از اینکه سعی کردم همه را ساکت کنم گفتم: برادر من شما هیئت تشریف بیاری کرونا می‌گیری اما الان بدون ماسک اینجا و بدون رعایت فاصله کرونا نمی‌گیری؟

همه شروع کردند به خندیدن و ایول گفتن.

پسره که دید خیلی ضایع شده گفت: نه دیگه نشد، سینه رو ببین

اشاره کرد به قفسه سینه‌اش و بازوهاشو بالا آورد و ادامه داد: تبر نمیزنه اونوقت یه ویروس کوچیک می‌خواد منو از پا در بیاره؟

گفتم: خب پس اگر این بر و بازو رو تبر نمی‌زنه و کرونا بهش کارساز نیست پس توی هیئت هم بهش کارساز نیست نگران چی هستی؟ البته داداش من احتیاط شرط عقل هست. شما ماسک رو بزن. فرعون به اون فرعونیش یه پشه از پا درآوردش.

همه شروع به دست زدن کردند. پسره که دید اوضاع به نفعش نیست از صف خارج شد و به سمت ماشینش رفت. من که نوبتم شده بود سریع کارت را کشیدم و نان را گرفتم و رفتم به سمت پسره به شانه‌اش زدم و گفتم:

داداشم بدون نون نرو بفرما این نون شما، اما ماسک بزن برای سلامتی خودته.

در حالی که انگار شرمنده شده بود دستی به شانه‌ام زد و به حالت لوتی‌ها گفت:

با وجود اینکه این قد و هیکل ریزه میزه رو داری، زبونت حسابی درازه، مارو با خاک یکسان کردی. اما مرامت رو عشقه؛ دستت بی بلا میرم یه جا دیگه نون می‌گیرم.

گفتم: این صبحانه مهمون من نوش جان. ماسک فراموش نشه


قسمت هشتم

نان را با اصرار به او دادم و برگشتم آخر صف اما کسانی که در صف بودند گفتند چون مرام نشون دادی الان برو اول صف و نون بگیر و برو.

خودمم فکر نمی‌کردم از من این رفتار سر بزند فکر کنم بخاطر رفاقت با حاج آقا باشه.

این شعر واقعا راسته که میگه:

 کمال همنشین در من اثر کرد

وگرنه من همان خاکم که بودم

بعد از اینکه این همه ماجرا را سپری کردم و نان گرفتم و به خانه رفتم مادرم چایی دم کرده بود و بساط صبحانه را آماده کرده بود. این مدتی که کرونا آمده بود و ما خانه نشین شده بودیم فضای خانه هم بی‌حال و بدون انگیزه شده بود؛ اما این مدت کوتاه که با حاج آقا آشنا شده بودیم، هوای خانه که هیچ، هوای خودمان هم عوض شده بود. حتی بهتر از قبل از دوران کرونا، انگیزه پیدا کرده بودیم.

بعد از صبحانه به مسجد رفتم؛ ساعت حدود هشت بود و به محض اینکه جلوی درب مسجد رسیدم، همزمان ماشین صندلی‌ها هم رسید. بعد از اینکه با حاج آقا سلام و احوالپرسی کردیم، با چند نفر از رفقا مشغول پایین آوردن صندلی‌ها از ماشین شدیم، حاجی و چند نفر دیگه هم صندلی ها رو داخل مسجد می‌بردند. بعد از اتمام کار وارد مسجد شدیم و شروع به چیدن صندلی‌ها کردیم و بقیه صندلی‌ها رو به خانه ننه سلطان بردیم.

جلوی در خانه ننه سلطان رسیدم در زدم. (هنوز کلون‌های قدیمی درب سر جای خودش بود، من هم با همان کلون ضخیم‌تر در زدم. درب چوبی و قدیمی که روز اولی که جلوی آن ظاهر شدم از آن می‌ترسیدم و فکر می‌کردم شبیه به خانه‌ی جادوگرها است.) در همین افکار بودم و به خودم می‌خندیدم که حاج آقا صدایم کرد:

آقا حمید کجایی داداش من؟ دیره دست بجنبان

دوباره کلون را به صدا در آوردم، بعد از اینکه خانم‌های داخل خانه اجازه دادند یا الله گفتیم و وارد خانه شدیم.

قسمت نهم

صندلی‌ها را که در حیاط گذاشتیم، مادرم و سمیرا گفتن:

خودمون با کمک بقیه خانم‌ها صندلی‌ها رو می‌چینیم شما برید به بقیه کارهاتون برسید.

حاج آقا تشکری کرد و سریع به سمت درب حیاط رفت. من هم به دنبال حاجی راه افتادم.

حاج آقا: حمید جان یک لطفی کن همراه علی آقا برو به این آدرس چند تا گونی برنج هست بگیر و بیار خونه ننه سلطان

-چشم حاج آقا دیگه امری نیست؟

حاج آقا: دستت درد نکنه این رو انجام بده ان شاءالله بقیه کارا واسه عصر الان ساعت ده و نیم هست تا بری و برگردی ساعت یک هست اذان ظهره. برو به سلامت

به همراه علی آقا به آدرسی که حاجی داده بود رفتیم یک انبار یا چیزی شبیه به سوله بزرگ، از نگهبان جلوی در سوال کردیم حاج کریم کجا هستند؟ به یک اتاق تقریبا آخرای سوله اشاره کرد و گفت: اونجا ولی شما کی باشید؟

علی: ما از طرف حاج آقا مسعود امیری آمدیم.

نگهبان دولا و راستی شد و گفت: بفرمایید حاج کریم خیلی وقته منتظره

به سمت آخر سوله که می‌رفتیم با تعجب به خودم گفتم: حاج آقا انقدر حرفش برو داره؟ بهش نمیاد!

به اتاق رسیدیم و در زدیم، حاج کریم داشت با تلفن صحبت می‌کرد با دست از پشت پنجره شیشه‌ای اتاق اشاره کرد که داخل برویم.

حاج کریم: ببین داداشم برنج ها آماده است عصر پسره رو بفرست بیاد بار بزنه بره.

تلفنش را سریع تمام کرد و رو به ما گفت: بفرمایید؟ امری داشتید؟

علی: ما از طرف حاج آقا مسعود امیری اومدیم.

حاج کریم از جایش بلند شد و با علی آقا و من دست داد و احوالپرسی گرمی کرد.

حاج کریم: پسر دو تا چایی بیار

علی: تشکر اگر لطف کنید گونی برنج‌ها رو بدید ما ببریم ممنون میشیم. حاجی منتظره

حاج کریم: نگران نباشید الان می‌سپارم بچه‌ها برنج ها رو بار ماشین کنن.


قسمت دهم

همان موقع آبدارچی با یک سینی چای وارد اتاق شد.

حاج کریم: تا شما چایی بخورید، بچه‌ها برنج‌ها رو بار ماشین زدن.

به آبدارچی اشاره کرد و گفت: پسر! به غلام و سعید بگو برنج‌هایی که اون گوشه انبار گذاشتم، ببرن بار اون ماشین آبی رنگه که جلوی در هست، بکنن. بجنب

تعارف زد تا چایی برداریم بعد از این که چایی خوردیم و برنج‌ها رو بار زدن، ما آماده رفتن شدیم، که حاج کریم گفت: سلام مخصوص ما رو به حاجی برسون بگو کریم گفت حسابی التماس دعا.

با حاج کریم دست دادیم و خداحافظی کردیم و به سمت ماشین رفتیم. در همین حین آن پسره ورزشکار که صبح دیده بودم را گوشه انبار دیدم. بی‌تفاوت رد شدم و سوار ماشین شدیم و به سمت خانه ننه سلطان حرکت کردیم.

برنج‌ها را داخل خانه بردیم و برای نماز ظهر به طرف مسجد رفتیم. کنار حوض مسجد نشستم و دستهایم را در آب زلال آنجا شستشو دادم وضو گرفتم و به طرف قسمت داخلی مسجد حرکت کردم. حاجی هنوز نیامده بود و مثل اینکه خودش هم برای انجام کاری رفته باشد. در حال راز و نیاز و خواندن زیارت عاشورا بودم که حاجی از راه رسید.

حاج آقا: به به سلام حمید جان قبول باشه، خداقوت. به موقع اومدم تازه داره اذون میگه.

سلام کردم و خداقوتی گفتم و مشغول نماز شدیم. بعد از نماز به خانه رفتم ناهار خوردم و یک استراحت کوتاه کردم و دوباره به مسجد رفتم.

-سلام حاج آقا خداقوت

حاجی در حال وصل کردن پرچم سیاه‌های مسجد بود و بلندگوها را چک می‌کرد. در حالی که حاجی داشت با سیم ها و بلندگوها ور می‌رفت به طرف او رفتم و گفتم: حاجی یه پیشنهاد داشتم.

حاج آقا: امر بفرمایید ما گوش به فرمانیم.

-حاجی بیاید امسال یه تکه‌های کوچیک پارچه مشکی به شکل پرچم درست کنیم و درب تمام خونه‌های محله نصب کنیم. البته اگر صاحبخونه راضی باشه


قسمت یازدهم

حاج آقا یک لحظه مکث کرد و گفت:

 احسنت حمید جان، گل گفتی. چه پیشنهاد عالیی دادی

حدودای عصر بود که حاجی را دیدم که یک پلاستیک دستش است و به سمت خانه ننه سلطان میرود.

- حاج آقا فضولی نباشه! این پلاستیک چیه؟

حاج آقا: این پلاستیک پیشنهاد شماست.

-پیشنهاد من؟

حاج آقا: آره دیگه خودت گفتی درب همه خونه‌های محله پرچم مشکی بزنیم؟! رفتم پارچه خریدم بدم خانم‌ها پرچم بدوزند.

به خانه ننه سلطان رفتیم حاجی بعد از سفارش پرچم به سمت مسجد رفت و سیم‌های بلندگو را تا خانه ننه هدایت کرد. دو روز به اول محرم مانده بود و همه چیز برای مراسم آماده شده بود. پرچم‌های مشکی را که به خانه‌های توی محله می‌دادیم همه استقبال می‌کردند و تقریبا تمام خانه‌ها یک پرچم سیاه جلوی درب خود داشت. چقدر محرم امسال متفاوت شده بود

شب بعد از نماز مغرب حاجی تمام همکاران این همیاری را جمع کرد و یک جلسه برای شروع دهه محرم برگزار کرد.

حاج آقا: رفقا ما یکسری تمهیدات برای رعایت بهداشت و پروتکل‌ها باید انجام بدهیم. بخاطر همین من اعضا رو تقسیم کردم که هر کسی در جلسه چه کاری انجام دهد.

حاج آقا یکی را برای درب ورودی مسجد و دادن ماسک و زدن مواد ضدعفونی بدست گذاشت و یک نفر را مسئول دود کرد اسپند و یکی برای راهنمایی مهمان‌ها برای نشستن روی صندلی‌ها و اینکه کسی صندلی‌ها را جابجا نکند. و خلاصه هر کسی مسئولیتی داشت.

بعد از تقسیم بندی مسئولیت‌ها به خانه رفتیم و برای فردا شب که شب جمعه بود و دعای کمیل و جلسه اول هیئت خودمان را آماده کنیم.

در اتاقم دراز کشیده بودم و به سقف خیره شدم. به این فکر می‌کردم که بعضیا می‌گفتند: مردم برای پلوی امام حسین (ع) میان، فقط برای نذری میان، کسی واسه امام حسین (ع) به این جلسات نمیاد. آیا امسال که خبری از نذری نیست حتی یک استکان چایی! بازم مردم برای روضه میان؟

قسمت دوازدهم

دلشوره فردا را داشتم و اینکه آیا مردم میان؟ در همین حین خوابم برد. یک لحظه چشم باز کردم و دیدم ساعت گوشی داره خودش را میکشد از بس زنگ خورده بود. ساعت را خاموش کردم وضو گرفتم و نمازم را خواندم. بعد از نماز مشغول دعای عهد شدم. حاج آقا گفته بود که دعای عهد خیلی خوب است برای ظهور آقا و اینکه اگر کسی به این دعا مداومت کند خداوند او را از سربازان امام زمان عج قرار می‌دهد.

بعد از صبحانه به مسجد رفتم. مادرم و سمیرا هم به خانه ننه رفتند تا مواد ضد عفونی کننده، دستکش‌ها و ماسک‌ها را برای شب آماده کنند.

بالاخره لحظه موعود رسید. موقع اذان مغرب بود و حاجی پیشنهاد داده بود که شاید تعداد نمازگزار بیشتر از قبل باشد بهتر است برای اینکه مردم در فضای بسته مسجد نماز نخوانند و چون صندلی‌ها بهم می‌ریخت؛ کوچه را شستیم و آب و جارو کردیم و یک فرش انداختیم و یک عالمه هم ضد عفونی کردیم. حاجی جلو نشست و من و بقیه رفقای همکار هم پشت سر حاجی نشستیم بعد از اینکه حاجی اذان گفت با آن صدای دلنواز و خاص خودش اقامه کرد و مشغول نماز شد.

در دلم گفتم دیدی؟ هیچ کس نیامد همین خودی‌ها هستیم. توی گلویم پر از بغض بود و ناراحت از اینکه مردم امام حسین (ع) را برای پلوی نذری می‌خوان و وقتی پلو نیست اونا هم...

اقامه بستم و مشغول نماز شدم. بعد از اتمام نماز به پشت سرم که نگاه انداختم باورم نمیشد! تمام دو سه تا فرشی که انداخته بودیم پر شده بود از جمعیت، البته همه ماسک زده و با فاصله.

در پوست خودم نمی‌گنجیدم. بلند شدیم و هر کسی به قسمتی که مسئولیتش بود رفت. من هم جلوی درب با یکی دیگه از رفقا مسئول ماسک و دستکش و ضد عفونی بودیم.

بعد از اینکه صندلی‌های داخل مسجد پر شد، مردم بیرون مسجد روی همان فرش‌هایی که برای نماز انداخته بودیم با فاصله نشستند.

 

 قسمت سیزدهم

الحق که مردم هم خودشان با چه ادب و شعوری این نکته را رعایت می‌کردند و ما را برای نظم بیشتر همراهی می‌کردند. همه خودشان با ماسک و دستکش آمده بودند و نیازی نبود که تذکر بدهیم. از اینکه مردم به من ثابت کردند که امام حسین (ع) را با عشق می‌خواهند نه بخاطر پلو و نذری خیلی خوشحال بودم و نمی‌دانستم با چه شوقی به آنها خدمت کنم.

چه شبی بود؟! پر از معنویت و سادگی و آرامش، دلم نمی‌خواست جلسه تمام شود؛ اما طبق گفته ستاد کرونا مراسم نباید بیشتر از دو ساعت باشد. بعد از اتمام جلسه فرش‌ها را جمع کردیم و صندلی‌ها را دوباره ضدعفونی زدیم و همه جا را مرتب کردیم برای فردا شب. به خانه که رفتم انگار خسته نبودم تمام خستگی با دیدن آن جمعیت از تنم بیرون رفته بود با دیدن اشک‌های مردم و آن همه پاکی که در وجودشان موج میزد. خدایا شکرت

فردای آن روز دوباره کارها طبق روال انجام میشد. بازاریابی و تولید و توزیع. اما آمار کرونا که بالا رفته بود خیلی ناراحت کننده بود. شب دوم هم مثل شب گذشته پر شور و با نظم، وقتی تصاویر مردم در مکان‌هایی مثل بانک و پاساژ و بازار می‌دیدم که خیلی‌ها ماسک نزدن و آمار کرونایی‌های عروسی‌ها و سفرهای بی رویه را می‌دیدم و این نظم و زیبایی که از مردم حسین (ع) دوست می‌دیدم و اینکه امام حسین (ع) در هر صورت درس زندگی است حتی در این وضع کرونا برایم لذت بخش بود.

شب‌های محرم می‌گذشت و هر شب باشکوه‌تر از شب‌های گذشته تا اینکه صبح روز ششم محرم حاجی گفت:

از امروز کار تعطیل هست. نذری پزون داریم.

-حاجی توی این وضعیت کرونا؟ خطر نداره؟

حاج آقا: امسال نذرهامون فرق داره

گونی‌های پیاز و سیب زمینی و برنج و لپه را از انباری آورد و توی سالن بسته بندی گذاشت. بسته های روغن و تعداد زیادی کیسه‌های پلاستیکی هم توی سالن بود.

قسمت چهاردهم

 بعد از اینکه همه به سالن بسته بندی رفتیم، حاجی به خانم‌ها و آقایون گفت:

بزرگواران یه زحمت بکشید ترازو و کیسه های پلاستیک و همه چیز آماده اینجا گذاشته شده حدود 110 بسته جدا تهیه کنید که قراره به عنوان نذری برای افراد خاص ببریم جدا کنید و بقیه هم هر تعداد شد آماده کنید که مثل شب‌های گذشته البته با این تفاوت که این شب‌ها بسته‌ها نذری است، بین مردم پخش کنیم.

رفتم کنار حاجی و گفتم: حاجی فضولی نباشه! میتونم بپرسم اون 110 نفر خاص کی هست؟

حاج آقا: نه نمیتونی بپرسی...

انگاری بادم را خالی کرده باشند رفتم و مشغول بسته بندی شدم. عصر بود که کار تقریبا تمام شد و آماده شدیم برای مراسم.

بعد از اتمام مراسم حاجی من را صدا کرد و گفت: حمید جان بعد از اینکه وسایل را جمع کردی تشریف بیار که امشب می‌خوایم نذری ببریم.

هم خوشحال شدم که می‌فهمم اون صد و ده نفر چه کسانی هستند که حاجی می‌خواهد نذری مخصوص بدهد. هم اینکه ناراحت بودم که چرا همان صبح که سوال کردم حاجی جوابم را نداد!

سریع وسایل را جمع کردم و ضدعفونی‌ها را انجام دادیم و رفتم تا با حاجی و به همراه ماشین حمل نذری‌ها حرکت کنیم برای پخش نذری.

به یک محله رسیدیم به نظرم محله فقیر نشین یا حداقل کسانی که مشکل مالی داشته باشند، نبود. حاجی که متوجه نگاه متعجب من بود، زیرکانه با چشمانش من را زیر نظر داشت و من مانده بودم سوال کنم یا نه؟ می‌ترسیدم مثل صبح من را ضایع کند.

یک چیزی شبیه به کاغذ یا شاید هم کاغذ است که حاجی دست گرفته و در بسته‌ها قرار می‌دهد! گاهی حاجی خیلی مشکوک است. با خودم کلنجار می رفتم که بپرسم یا نه؟!

 حسابی کنجکاو شده بودم و معنی این کارهای حاجی را متوجه نمی‌شدم، سکوت کردم تا ببینم بالاخره چه اتفاقی خواهد افتاد.

بالاخره درب یکی از خانه‌ها را زد.

قسمت پانزدهم

خانم میان سالی در را باز کرد و در حالی که به سبب دیدن حاجی اشک در چشمانش حلقه زده و خیلی خوشحال بود، گفت:

فکر می‌کردم امسال امام حسین (ع) ما را فراموش کرده است و نذری به ما نمی‌رسد. هر سال شب اول می‌آمدید!

حاج آقا: شرمنده مادر امسال یک مقدار کارها سنگین بود و این شد که دیر خدمت برسیم و شرمنده شما بشویم.

در حالی که سرش پایین بود ادامه داد: این ما هستیم که خطا کار هستیم و کارها باعث شد ما دیر بیایم وگرنه امام حسین (ع) همیشه برکت وجودش به همه می‌رسد.

زن میانسال: بیا داخل پسرم

حاج آقا: نه ممنون مادر، یکی از رفقا همراهم هست امسال یه رفیق جدید آوردم و البته بعد از اتمام ماجرای کرونا قابل باشم خدمت می‌رسم، الان باید رعایت حال شما را داشته باشم.

به طرف ماشین آمد یک بسته برداشت و به سمت منزل آن خانم رفت، بسته را بدستش داد و از یک پلاستیک دیگر که بسته‌های مشکی در آن بود یکی درآورد و داد دست آن خانم. ایشون هم پلاستیک را باز کرد و دیدم که همان پرچم‌های مشکی هست که توی محله خودمان سَر دَرِ خانه‌ها نصب کردیم. ایشون هم در حالی که اشک می‌ریخت پرچم را بوسید و داد به حاجی که سَر دَرِ خانه نصب کند. خانه به خانه که می‌رفت اهل خانه خوشحال می‌شدند و به استقبالش می‌آمدند مانده بودم این‌ها چه خصوصیتی دارند که حاجی بصورت خاص براشون نذری کنار گذاشت.

فقط توی این گفتگوها یک آقا به حاجی گفت:

حسین (ع) برای ما هم عزیز است.

تعجب کردم مگر چه فرقی دارند! که می‌گوید برای ما هم؟!

از آن محله به یک محله دیگر رفتیم آنجا هم به همین شکل بود و مردم وقتی حاجی را می‌دیدند ذوق زده می‌شدند و جالب اینجا بود نذری‌ها را می‌بوسیدند! در این محله چیز جالبی که دیدم یک کلیسا بود که در آن نزدیکی قرار داشت. یعنی این‌ها مسیحی هستند؟ پس آن محله قبلی هم مسلمان نبودند؟

قسمت شانزدهم

با حاجی که سوار ماشین شدیم دیگه طاقت نیاوردم و پرسیدم: میشه ماجرای این دو تا محله را بگید؟

در حالی که لبخند روی لب‌هایش بود گفت: محله اول زرتشتی بودند و محله دوم مسیحی.

شاخ در آوردم، زرتشتی و مسیحی؟

-زرتشتی و مسیحی؟ چرا برای اونها نذری بردید؟

حاج آقا: آقا حمید چی شده داداشِ من؟ چرا ترمز بریدی؟ خب مگه ایراد داره؟ اون‌ها هم بندگان خدا هستن. اتفاقا دیدی؟ همشون پرچم سیاه امام حسین (ع) رو زدن سر در خونه‌هاشون؟ دیدی با چه ذوقی نذری‌ها رو می‌گرفتن؟ هر سال براشون نذری میاریم. البته پخته شده، اما امسال بخاطر کرونا نذری‌هامون خشکه بود. هر سال که نذری میاریم برنج‌ها رو خشک می کنن و توی طول سال چند تا دونه از برنج نذری توی غذاشون می‌ریزن برای تبرک.

-واقعا؟ من اصلا فکر نمی کردم این ها به امام حسین (ع) اعتقاد داشته باشند.

حاج آقا: اتفاقا اعتقاد دارند و خیلی هم به این دهه احترام می‌ذارن

-چه جالب. از روزی که با شما آشنا شدم هر دفعه یک چیز جدید یاد می‌گیرم و می‌بینم. برام جالب بود که چنین برخوردی از ادیان دیگه ببینم.

بقیه اقلام را سایر برادرها بردند و نذری‌ها را بین مردم پخش کردند. من و حاجی هم برگشتیم خانه.

شب‌های محرم چقدر زود در حال گذر بود و من به این نتیجه رسیدم که چقدر کرونا برای مردم درس بود اگر از این درس‌ها عبرت بگیریم.

شب نهم بود حاج کریم و چند نفر دیگه را دیدم که وارد مجلس روضه شدند و یک گوشه روی صندلی‌ها نشستند.

یک ربع بعد همان پسر پهلوون و لوتی را دیدم که به سمت مسجد می آید باز ماسک نزده بود. رفتم جلو بهش سلام کردم و گفتم: شما که باز ماسک نزدی!

گفت: به شما ارتباطی نداره

با دست به سینه من زد و به عقب حل داد. خودم را نگه داشتم و گفتم:

چرا انقدر عصبانی؟

قسمت هفدهم

نگاهی به من کرد و گفت: تو هم به زور جایی بری بدتر از من میشی، حالا برو کنار باد بیاد...

-فکر کنم هنوز من رو نشناختی!

*فکر کردی خیلی معروفی باید بشناسم؟

دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم: اون روز توی نانوایی رفیق شدیم

*تو نانوایی رفیق شدیم؟ برو داداش من حوصله ندارم.

-ماسک نداشته بودی مثل الان بحث شد، نون نخریدی رفتی

من را شناخت و محکم به شانه‌ام زد و گفت: چطوری با مرام؟

-خدا رو شکر شما چطوری پهلوون؟

از کلمه پهلوون خوشش اومد و سینه‌اش رو بالا داد و گفت: اینجا اومدی روضه، کرونا نگیری؟

-نه داداش من ماسک زدم همه جا هم ضد عفونیه فضا هم باز هست. اگر شما هم ماسک بزنی همه چی حله

یک ماسک برداشتم و دادم بهش. با اکراه گرفت اما قبول کرد و ماسک را روی صورتش زد. به سمت مجلس هدایتش کردم.

بعد از اتمام جلسه حاج کریم و آن پسر پهلوون که فهمیدم پسر حاج کریم هست آمدن جلو و با حاجی و من که کنارش ایستاده بودم سلام و احوالپرسی کرد. از صحبت حاج آقا و آقا کریم فهمیدم نذری‌ها مال ایشون بوده و برنج‌های اون روز هم همین نذری‌ها بود.

پسر حاج کریم رو کرد به حاج آقا مسعود و گفت: چه ضرورتی داره این برنامه‌ها برگزار بشه؟ می‌خواید آمار کرونا بالا بره؟

آقا کریم چشم غره‌ای به پسرش رفت و گفت: امیر بس کن...

اما حاجی بهش لبخند زد و گفت: این برنامه‌ها شعائر ماست و میبینی که همه شرایط رو رعایت کردیم تا کسی کرونا نگیره.

پسر حاج کریم که حالا می‌دانستم اسمش امیر است گفت: آخه هر سال این بابای ما این همه برنج هدر میده به اسم نذری میدونی چقدر پول این برنج‌هاست؟

حاج آقا: بسم الله الرحمن الرحیم «مَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنَابِلَ فِي كُلِّ سُنْبُلَةٍ مِائَةُ حَبَّةٍ ۗ وَاللَّهُ يُضَاعِفُ لِمَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ»

امیر: چی؟ حاجی کانال عوض کردی؟ رفتی رو کانال عربی؟

قسمت هجدهم

حاج آقا: مَثل آنان که مالشان را در راه خدا انفاق می‌کنند به مانند دانه‌ای است که از آن هفت خوشه بروید و در هر خوشه صد دانه باشد، و خداوند از این مقدار نیز برای هر که خواهد بیفزاید، و خدا را رحمت بی‌منتهاست و (به همه چیز) داناست.

این هم ترجمه از کانال فارسی زبانان...

چند لحظه سکوت کرد و پدرش گفت: ببخشید این پسر نمی‌دونم به کی رفته اینجوری نبود! اتفاقا این نذر برای سلامتی خودش بود.

-می‌تونم بپرسم برای چی بوده؟

حاج کریم: بچه که بود حدودا شش ماهه بود که شدیدا تب کرد، توی تب می‌سوخت و هر کاری می‌کردیم تب این بچه قطع نمی‌شد. دکترها قطع امید کردن و نمی‌دانستند دلیل این تب چیه؟ ایام محرم بود رفتم و گذاشتمش توی گهواره علی اصغر که یکی از هیئت‌ها درست کرده بودن و گفتم خدایا به علی اصغر کربلا امیر منو شفا بده و همونجا نذرش کردم شفا پیدا کنه هر سال برنج نذری بدم و وقتی از گهواره بیرون آوردمش بنظرم اومد تبش پایین اومده ولی فکر کردم خیالاتی شدم، مادرش زجه میزد و نمی‌دونستیم چکار کنیم. بعد از چندین سال خدا این بچه رو به ما داده بود و حالا اینجور مریض شده بود. بردیمش خونه و روی مبل گذاشتیمش نمی‌دانم چی شد من و مادرش خوابمان برد یک لحظه با صدای خنده‌های امیر بیدار شدیم. باورمان نمی‌شد بچه خوبِ خوب شده بود و داشت با انگشت‌های پای خودش بازی میکرد و می خندید!

هر سال می‌بردمش هیئت و لباس سقا تنش می‌کردم و از سالی که نذری برای امیر می‌دادیم خدا توی کارم هم گشایش ایجاد کرد و حالا شدم حاج کریم و اون سوله بزرگ برنج رو دارم. اما مدتیه این بچه اخلاق و رفتار و کردارش عوض شده نمی دونم چرا انقدر دین زده شده و همش میگه شما عرب پرست هستید!

امیر: بابا همه‌اش خیالات شماست. من اصلا میخوام به دین اجدمان باشم ایرانی اصیل و زرتشتی

قسمت نوزدهم

چشمانم گرد شد و متجب به پدرش و حاج آقا نگاه کردم بر خلاف پدرش که عصبانی شده بود، حاج آقا خونسرد بود.

حاج آقا: کریم آقا اجازه می‌دید امشب آقا امیر این پهلوون همراه ما بیاد؟ نذری خودشو خودش تقسیم کنه.

امیر: منکه نمیام، من میگم قبول ندارم شما میگی بیا نذری بده؟

حاج آقا: برات سوپرایز دارم شما بیا

منم پریدم وسط حرفشان و گفتم: آقا امیر بیا منم میام با هم میریم، هم فال هست، هم تماشا

بالاخره قبول کرد. بعد از اینکه وسایل را جمع کردیم، آماده ی رفتن شدیم. اخم‌های امیر تو هم بود و حسابی کلافه بود.

حاج آقا: آقا امیر باز کن اون گره‌ها رو

امیر متعجب گفت: گره چی؟

منو حاجی زدیم زیر خنده حاجی گفت: اون ابروها رو میگم بازشون کن.

اون هم از اینکه دوزاریش نیفتاده بود خنده‌اش گرفته بود اما سعی می‌کرد دلخوری خودش را حفظ کند که بگوید من بزور میام. بلاخره به همان منطقه قبل رسیدیم. شب قبل تعدادی خانه بود که نذری به آنها نرسیده بود، حاجی با امیر، رفتند و در یکی از خانه‌ها را زدند در که باز شد یک پیرمرد عصا بدست در آستانه در پیدا شد، به محض دیدن حاجی خوشحال شد حاجی به امیر اشاره کرد و گفت نذری را به پیرمرد بدهد. امیر هم دستش را به طرف پیرمرد دراز کرد و کیسه را به او داد.

مثل تمام کسایی که شب قبل نذری را می‌گرفتن و می‌بوسیدن نذری را گرفت و بوسید و روی چشمش گذاشت.

پیرمرد: امام حسین (ع) عزیز ماست ما زرتشتی ها چشممان به این نذری است. همان طور که موبد خورشیدیان گفته امام حسین (ع) شخصی است که از حق مظلوم دفاع کرده و او نه تنها برای مسلمانان جهان بلکه برای همه بشریت است. (موبد خورشیدیان خبرگزاری فارس 9/8/92) 

و اشک از چشمانش جاری شد. امیر متعجب به پیرمرد نگاه می‌کرد در همان حال رو کرد به پیرمرد و گفت:

شما زرتشتی هستی؟


قسمت بیستم

پیرمرد نگاهی به حاجی کرد و گفت:

این پسرمون نمی‌دونه اینجا محله زرتشتی‌هاست؟ و من زرتشتی هستم؟ بهش نگفتی؟

حاج آقا: راستش نه نگفتم. می خواستم خودش این را بفهمد.

پیرمرد: بگو ببینم چی می‌خواستی به این پسرمون بگی که آوردیش؟ چی می‌خواستی بهش ثابت کنی؟

حاج آقا: این آقا امیر گفت امام حسین (ع) را قبول ندارد. آوردمش تا شما بهش درس بدید.

پیرمرد رو کرد به امیر و گفت: مگه میشه کسی امام حسین (ع) رو قبول نداشته باشه؟ ما یکسال صبر می‌کنیم تا این حاج آقا مسعود برامون نذری امام حسین (ع) بیاره دونه‌های برنج رو خشک می‌کنیم و توی این یکسال برای تبرک استفاده می‌کنیم بعد حالا تو میگی قبول نداری؟

امیر سرش پایین بود و حرفی نمیزد.

حاج آقا از پیرمرد تشکر کرد و بعد از خداحافظی، تعداد دیگری از بسته‌ها را به چند خانه دادند و سوار ماشین شدیم که برگردیم.

صبح روز نهم بود و سفرهای شمال دوباره به راه افتاده بود جاده‌ها شلوغ شده بود. من هم که از کمپین نه به عزاداری دل پُری داشتم، این متن را نوشتم و با یک عکس از جاده‌ی شلوغ چالوس، در فضای مجازی منتشر کردم:

اگر تعداد کرونایی‌ها زیاد شد و آمار بالا رفت نگویید بخاطر دهه محرم بود؛ شمال خوش بگذره. این تصاویر شلوغی جاده شمال را یادگاری نگه دارید و خدای نکرده بعد از افزایش آمار، روزی سه بار نگاه کنید، برای التیام دردهایتان داروی عبرت آموزی است.

روز دهم فرا رسید و ظهر عاشورا مثل هر سال گرم‌تر از هر زمان انگار خورشید در این لحظه به زمین نزدیکتر است و او نیز از غم شهادت امام حسین (ع) درونش آتش می‌گیرد.

داشتیم عزاداری می‌کردیم که حاجی نوحه‌خوانی را تمام کرد و با آن صدای ملکوتی‌اش اذان گفت: الله اکبر الله اکبر . . .

بعد از اذان برای اقامه نماز ایستاد، بعضی‌ها گِلِه کردند: چرا نوحه رو تمام کردی نماز رو بعد می‌خوانیم.

حاجی بلندگو را بدست گرفت و گفت: برادران و خواهران من، امام حسین (ع) شهید شد تا اسلام تا دین تا نماز را برپا دارد، روا نیست که از نماز اول وقت، آن هم در ظهر عاشورا غافل شویم. حقِ خون حسین (ع) غفلت از نماز اول وقت نیست.

همه سریع به صف شدند و زیباترین نماز عمرم را تجربه کردم.

یا حسین (ع) تو همای رحمتی هستی که سایه‌ات بر سر همه هست و هرکسی می‌تواند از نور تو بهره‌مند شود. فقط کافی است که بخواهد.

لبیک یا حسین (ع)

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما