شهرِ کُرد (گزیده خاطرات سفر به شهرستان قروه در استان کردستان - محرم 96)
مدرسه – 3
در دفتر چای مینوشیدم که مدیر، سر صحبت را باز کرد و از بچهها پرسید. کمی که صحبت کردیم، سفره دلش را باز کرد و دیدم بچهها آنقدر هم که او میگفت پسر پیغمبر نیستند!! خیلی شاکی بود از بیتوجهیشان به مسائل دینی و انباشت شبهات اعتقادی و بیاخلاقی و بیاحترامی به بزرگتر و ... . با دقت گوش کردم، هر چند بخاطر عدم سکونت و ارتباط دائمی با بچهها، کاری از دستم بر نمیآمد! ساعت بعد، سر کلاسی بودم که چهار، پنج سال از کلاس قبلی بزرگتر بودند و این یکی از ویژگیهای بد آن مدرسه بود؛ دوره اول و دوم دبیرستان با هم در یک محیط درس میخواندند و همین ممکن بود مسائلی ایجاد کند.
اوضاع، بدتر از آن چیزی بود که گمان میکردم. هر موضوعی را مطرح میکردم و هر نکتهای میگفتم، تیکههای جنسی میانداختند. رسما کلاس را به بیولوژی و اندکی بعد به مشاوره قبل از ازدواج تبدیل کردند. سر و صدایشان هم خیلی زیاد بود و حسابی خسته بودم. به بحث هم دل نمیدادند و حواسشان جای دیگری بود. البته یکیشان معلوم بود دل پُرتری دارد. اندکی مجالش دادم تا خودش را بیرون بریزد. همه اعتقادات دینی را شست و پهن کرد روی بند! از سوی دیگر میدانستم پاورپوینت گروه، جواب نمیدهد ولی خوب تعهد اخلاقیای که به گروه داشتم، مانع از آن بود که بحث دیگری را مطرح کنم. در مجموع، هر چقدر کلاس اول شیرین و دلچسب و مفید بود، دومی نبود! خسته از کلاس بیرون آمدم و به دفتر مدیر رفتم. خوش و بشی کردیم و گپی زدیم تا آن که صدای اذان بلند شد. نماز را قرار بود به امامت تنها ملبّس گروه بخوانیم.
لینک همین مطلب: «شهرِ کُرد (گزیده خاطرات سفر به شهرستان قروه در استان کردستان - محرم 96) (cloob.com)»