شهرِ کُرد ( گزیده خاطرات سفر به شهرستان قروه در استان کردستان - محرم 96)
مدرسه - 4
در نمازخانه، صحنههای جالبی دیدم که برایم تازگی داشت. من انتهای صف قرار داشتم و چون گوشه ایستاده بودم، تقریبا تمام جمعیت را میدیدم. هنگام رکوع و سجده، مشت و لگد بود که به شوخی نثار هم میکردند. بعضیشان فحش میدادند و برخی دیگر رسما گفتگو میکردند! یکیشان که صف جلویی من ایستاده بود، در میانه سجده بلند شد و با مشت توی سر بغل دستیاش کوبید و کناریهایش قاهقاه خندیدند. دیگری سر به سجده گذاشته بود اما به جای گذاشتن پیشانی روی مهر، سمت چپ صورتش را روی زمین گذاشته بود و به کناریاش، ناسزا میگفت!
معلم ریاضیشان هم میان جمعیت و در صف آخر، به نماز ایستاده بود. با خود گفتم: «نماز که تمام شود، حتما به تندی و تلخی، حالشان را خواهد گرفت» همین که نماز تمام شد، معلم جوان تپل، کف دست راستش را روی ران همان سمتش، محکم کوبید و قاهقاه زد زیر خنده! بعد هم در حالی که سعی میکرد جلوی انفجار خندهاش را بگیرد به لهجه کُردی گفت: «این لامصبا چقدر بامزهاند!!!»
آنجا بود که عمق فاجعه فرهنگی را دریافتم.
لینک همین مطلب: «شهرِ کُرد ( گزیده خاطرات سفر به شهرستان قروه در استان کردستان - محرم 96) (cloob.com)»