بخش داستان « مراقبت » می رفتیم روی بلندترین برجک پالایشگاه و حواس مان را جمع می کردیم . حواس مان جمع بود . اصلا وقت هایی که نگهبانی می دادیم ، حواس پرت ترین بچه ها هم ، حواس شان جمع رو به رو بود . مراقب حرکات دشمن بودیم . هر حرکتی ، هر جابجایی ، که خلاف قاعده ی هرروزشان بود ، می نوشتیم و تحویل فرمانده می دادیم . اجتهاد را کنار گذاشته بودیم ، هرچه می دیدیم می نوشتیم ، هرچند توی دیده بانی و تحلیل شرایط ، دیگر خودمان صاحب اجتهاد شده بودیم . تعداد نفربرها ، تانک ها یا آیفاهای شان ، که نسبت به شرایط عادی ، کم و زیاد می شد ، هرکدام علامتی داشت . ما اعداد کم و زیاد شده را می نوشتیم و همراه با تحلیل خودمان می دادیم دست فرمانده . جوان بودیم و پر ادعا و با انرژی . این بود که فرمانده به ما اعتماد کرده بود و دیدبانی آن جای حساس را سپرده بود دست ما . به قول بچه ها ، دست چهار تا بچه . من و احمد و مصطفی بودیم . هرسه روز ، چهار روز یکی از ما می رفت و برجک پالایشگاه را تحویل می گرفت . جیره ی دو سه روزش را هم با خودش می برد و به قول احمد ، به خواب زمستانی فرو می رفتیم ، به این امید ، که برای دشمن خواب خوبی ببینیم . برای این که دشمن نسبت به پالایشگاه حساس نشود ، رفت و آمد بقیه ی نیروها به محوطه ی پالایشگاه و اطراف آن ممنوع بود . برج های پالایشگاه ، دکل های دیده بانی خوبی بودند . روی دشمن و جاده های مواصلاتی شان مسلط بودیم و هر نوع رفت و آمد و جابجایی عراقی ها زیر چشم مان بود . خیلی حواس مان بود ، که دشمن جای ما را توی پالایشگاه پیدا نکند و به پالایشگاه حساس نشود . برای همین گرای رفت و آمد تجمعات عادی شان را نمی دادیم . فقط حواس مان به تحرکات بزرگ شان بود ، هرچند جابجایی های کوچک عراقی ها را هم ثبت می کردیم و تحویل فرمانده می دادیم . ماه به ماه ، هفته به هفته ، که این اطلاعات خام را مرتب می کردیم ، گاهی به الگوهای جابجایی جالبی می رسیدیم ، که توی تجزیه و تحلیل برنامه ها و نقشه های شان کمک مان می کرد . توی آن شرایطی که هواپیماهای شناسایی و توپخانه ی قوی ، برای شناسایی و زدن دشمن نداشتیم ، پالایشگاه و برج های بلندش کمک حال مان بود و دست و بال فرمانده ها را می گرفت . طوری که توازن نامتوازن امکانات را به نفع ما تغییر می داد . برای همین ، رفت و آمدهای مان خیلی تمیز و بدون آلودگی بود ، که دشمن جای ما را حدس نزند . آن روزها پالایشگاه و برج هایش چشم و چراغ جبهه ی ما بود . امکان نداشت دشمن ، توی خط حرکتی بکند و از چشم ما سه نفر دور باشد . ما ، از توی پالایشگاه ، دل دشمن را رصد می کردیم و تحرکاتش را خنثی می کردیم . بعدها که جنگ تمام شد ، آمدم پالایشگاه و توی حراست پالایشگاه مشغول شدم . گاهی بالای برج ها می روم ، مخصوصا برج بلندی که موقعیت دیده بانی ما آن جا بود . از آن جا چشم می اندازم به آن طرف مرز ، به قلب خاک شان ، که حالا پاتوق آمریکایی ها و اروپایی ها شده و دارند نفت شان را ، عوض کُشت و کُشتار و ویرانی ، که برای شان به بار آورده اند ، غارت می کنند و چرخ صنعت شان را می چرخانند . گاهی بچه هایی را که توی پالایشگاه کار می کنند ، جمع می کنم و برای شان از آن روزها تعریف می کنم . برای شان می گویم که هنوز هم پالایشگاه و برج هایش برگ های برنده ی ما هستند . می توانیم از آن جا قلب دشمن را رصد کنیم . از توی همین پالایشگاه ها حواس مان به آن ها هست . هوای خودمان را هم داریم . می شود با همین پالایشگاه ها نبض آن ها را دست گرفت و جلوی نفوذ و زیاده خواهی شان ایستاد . می شود با راه انداختن و کیفیت بالای تولیدات مان ، جلوی چنگ انداختن آن ها به ذخائرمان را گرفت . بعضی از بچه ها ، که جوان ترند ، خیلی حواس شان به حرف های ما نیست . خیال می کنند دارم شعار می دهم . حواس شان را به رو به رو نمی دهند . به خاک دشمن . به عمق خاک دشمن . اما ما هم به سن همین ها بودیم ، که می رفتیم بالای برج ها و حواس مان را می دادیم به رفت و آمدهای دشمن . مصطفی به سن همین ها بود . به سن همین ها بود ، که سه روز زیر آتش عراقی ها ماند و برنگشت . همان روز که پالایشگاه را شخم زدند . آن روز ، که وقتی با گلوله های توپخانه ی شان ، برج نگهبانی اش را زدند و شهید شد ، یک روز می شد که ذخیره ی آبش تمام شده بود و برای این که گرای آتش عراقی ها را بدهد ، برج را ول نمی کرد . ماند و تشنه شهید شد . وقتی شهید شد ، هنوز به سن سربازی نرسیده بود . مصطفی هم جوان بود . جوان بود روزی که گلوله ی توپ ، از تمام تنش ، فقط یک پلاک قُر شده و پوتین سوخته ، که پای ویرانی برج پالایشگاه مانده بود ، به خانه برگرداند . به نظر من ، پالایشگاه هنوز چشم و چراغ وطن است ، چون خون جوان هایی مثل مصطفی پای آن ریخته . هربار بچه ها را می بینم ، این حرف ها را به آن ها می گویم . مجتبی صفدری 09358024334