دختر آقای محتشمی با وجود سن بالا رفتار خیلی کودکانهای داشت. منم هر بار میدیدمش با مهربونی خم میشدم و سلام میکردم و یه شکلات بهش میدادم. تأثیر شکلات در بچهها موقع تبلیغ از همه چی بیشتر بود. اما متأسفانه حتی یه انبار شکلاتم برای یک ماه این همه بچه جوابگو نبود. چه برسه به یه بسته شکلات من.
روز عید و بعد از نماز عید هم وقتی اومدم خونه بهش سلام کردم ولی وقتی دید دیگه شکلات ندارم از ته دل یه سیلی محکم زد بهم که عمامه افتاد زمین.
محتشمی سریع اومد و گفت: «چند بار بهت بگم شیخ اینو دعوا کن این اگه ازت نترسه هر روز همینه.»
خوشبختانه روز آخر بود و مثل بیمارایی که میدونن روزای آخرشونه مهربون شده بودم و میخواستم خاطره خوشی ازم بمونه.
گفتم: «نه ایرادی نداره. بچست دیگه»
لبخندی بهش زدم اما تا لبخندم رو دید دوید که بیاد و با مشت کار نیمه تمومش رو تموم کنه که باباش نذاشت.
سر سفره خانمش گفت: «شیخ اگه میشه با پارچ آب بخور، یه مقدارش رو میخوام برا فامیلای خودم ببرم ده خودمون.»
خواستم بگم خانم! میخوای برم تو سد تف کنم همه فیض ببرن؟ که نگفتم! میدونستم گفتن فایده نداره. دو سوم صحبتام توی خونه و امامزاده در مورد این بود که من نمیتونم کسی رو شفا بدم ولی بازم این رفتارشون رو ول نکردن. یه سوره حمد خوندم و فوت کردم به آب که دیدم بنده خدا واقعا ناراحت شد. گریه میکرد و میگفت: «مگه من چیکار کردم که نباید یه لیوان آب شفا برا مادر پیرم ببرم. به طَلعت زن همسایه دوتا لیوان آب داده برا من فوت میکنه تو آب.» ظاهرا معتقد بود آب متبرک از گاز متبرک، اثرگذارتره!
معذرت خواهی کردم و چند قلپ از آب پارچ خوردم و بعد از حلالیت طلبیدن همراه آقای محتشمی از کوه بالا رفتیم تا برسیم به محل قرارمون با آمبولانس.
توی روستا سلبریتیها و دنیای بیرون رو به کل یادم رفته بود. آمبولانس رو که دیدم تازه یادم افتاد قرار بود به خاطر ماشین و ویلا سرزنششون کنم که از راه برگشت با بنز بیان دنبالم.
خدا به نفر بعدی که میاد اینجا صبر بده ...