«مینا ومهتاب»
مهدی، گوشی راروی تخت پرت کرد.دستش را روی سرش مالید. کلافه شده بود از این همه دو دلی.
مینا دختر خوب وزیبایی بود اما مهتاب، دختر پاک ومعصومی بود که قطعا برای همسری بهتر بود از طرفی نمیدانست چگونه حقیقت را به مینا بگوید. از تماس وگفتگو با او لذت میبرد اما برای ازدواج. نه. فکرش را هم نمیتوانست بکند با زنی با این وضع، ازدواج کند.
برای ازدواج،باید نسلی پاک، میساخت.نسلی که مادرشان پر از عفت وپاکدامنی باشد.
آن شب تا صبح فکر کرد.
صبح اول وقت،ازخانه که بیرون زد، بعد از کلاس اول دانشگاه، شمارهی خانهی مادر مهتاب را گرفت و از مادرش خواست قرار خواستگاری بگذارد.پیامکی هم به مینا داد:«مینا جان ادامهی این رابطه شیطانی، برای هر دومان خطرناک است. امیدوارم زندگی خوبی داشته باشی.حلالم کن.