وارد حیاط خانه اش شدم. بوی مطبوع آبگوشت کل خانه را پر کرده بود. لهجه قمی غلیظی داشت. با گشادهرویی مرا به اتاق دعوت کرد و گفت: « داش! بی بالا.» داخل اتاق شدم. به دیوار اتاق پذیراییاش، عکس بزرگی از یک میوه سبز رنگ نصب شده بود. محو تماشای عکس بودم که با صدایی شبیه فریاد گفت: دربیار داش راحت باش! با تعجب پرسیدم: معذرت می خوام! چی رو؟
گفت: « شلوارتو. شلوار خونگی بت بدم با هژده تی خشتک نفس بکشی ». تازه متوجه شدم که در همین فرصت کوتاه، لباس هایش را تعویض و یک شلوار فوق راحتی به پا کرده بود. به جرات می گویم مساحت خشتکش از هال خانه ی ما بیشتر بود! به هر حال نشستیم و گرم صحبت شدیم. وقت ناهار شد. سفره را انداخت. ناهار، همان آبگوشت خوش عطری بود که از ابتدای ورود، توجهم را جلب کرد. سبزی و پیاز و یک ظرف از همان میوه سبز رنگ بد قواره که عکسش روی دیوار بود، چاشنی غذایمان شد. تکهای از سنگک کندم و به دهان گذاشتم. یک قلوپ آبگوشت و یک تکه سنگک، راهبرد غذایی ام در آن سفره بود. با تعجب بهم گفت: « این چی چیه؟ تیلیتیش کن. » گفتم: جان! گفت: تیلیتیش کن. این سوال و جواب چند باری تکرار شد تا فهمیدم. مقصودش این بود که نان را به تکه های کوچک تقسیم و در آبگوشت غوطه ور کن.
برایم جالب بود که پس از خوردن هر قاشق، تکه ای از همان میوه سبز رنگ بدقواره را به دهان می گذاشت و در چشم به هم زدنی قورت می داد. پرسیدم: اسم این میوه چیه؟ با خنده گفت: شادیُوو!! میوه نی که! قنبیده. از سوالم خجالت کشیدم و دیگر تا آخر ناهار هیچ نگفتم. مشغول تامل در ساختار و معنای عبارت (شادیوو) بودم که ناگهان تلویزیون را روشن کرد و همزمان با صرف غذا به تماشای فوتبال مشغول شد. من تلویزیون را نمی دیدم و پشت به آن سر سفره نشسته بودم که فریاد (چِکِه چِکِه) اش به آسمان برخاست. گفتم «آقا! چک چیه؟ بدهی داری به کسی؟ نگرانی؟» گفت: « نیستی با منو. میگم چکه این مهاجمه لامصب.» تازه متوجه مقصودش شدم. چکه در زبان او یعنی عجب حرکت خارق العاده و تحسین برانگیزی انجام داد.
مرد مهمان نوازی بود ولی از بس پرسیدم و او توضیح و جواب داد، طاقتش تمام شد. برخاست و گفت « داش پاش برو انقذه سوال نپرس. اندفعه هم تا زبون ما رو نسوندی، نیای اینطرفاوو! نمیایووو!»
یک قوطی سوهان و یک نیمه قنبید بهم داد و راهی ترمینالم کرد.