بالاخره موفق شدم... یعنی موفق شد... امروز میریم آتشکده
الان دو ماهه که دارم بهش اصرار میکنم یه کاری کُنه که بتونیم بریم از نزدیک، یه آتشکده رو ببینیم. یه آتشکده واقعی. یه جا که زرتشتیها میرن توش و... میرن توش و لابد دعا میخونن و آتیش روشن میکنن؟! نمیدونم خب! هنوز که نرفتم ببینم!
البته زودتر از اینا دلم میخواست برم؛ ولی نمیدونستم چه جوری. تا این که فهمیدم هما (خواهر همکلاسیم هدی) خبرنگاره.
از همون موقع به خودم گفتم: خب دیگه ریحانه خانوم، الان وقتشه... خبرنگارا همه جا میرن. لابد آتشکده هم میتونن برن
خلاصه ... اونقدر به هما اصرار کردم که بالاخره راضی شد. رفت مجوز گرفت که بتونه... یعنی بتونیم بریم آتشکده.
از لحظهای که خبردار شدم، دارم آماده میشم! اگه می خواستم برم مسافرت، اینقدر آماده شدنم طول نمیکشید!
موبایلم رو گذاشتم شارژ بشه. لنز دوربینش رو با آستینم تمیز کردم! خیلی خوب نشد. با دستمال تمیز کردم. اممممم نه، بذار با دستمال نمناک تمیزش کنم... نه، یهو دوباره لکه میگیره. الان فکر کنم خوب باشه.
یه دفترچه، یه خودکار... نه، دو تا خودکار! شاید یکیش ننوشت! مداد سیاه نرم پررنگ، پاککن، تراش
نه دیگه. این چند تای آخر رو شوخی کردم! همون دفترچه و دو تا خودکار خوبه.
حالا باید هرچی سؤال دارم، بنویسم.
بعضیا میگن دین زرتشت اصلاً دین نیست!
چند جا دیدم نوشته بودند زرتشتیها احکام بدجور و عجیب و غریبی دارن! مثلاً مجازاتهای خیلی عجیب و غریب، تطهیر و غسلهای... هیچی ولش کن
یه بار یکی از بچهها یه متنی رو برام فرستاد که توش نوشته بود بردهداری در بین زرتشتیها وجود داشته
راستی از همه مهمتر: راسته که میگن زن در دین زرتشتی اصلاً ارزش و اهمیت نداشته؟
و یه عالمه سؤال دیگه...
بالاخره تموم شد. سؤالها رو نوشتم؛ وسایلم رو برداشتم؛ نیم ساعت هم سر این که «لباس چی بپوشم» معطل شدم؛ تا این که هما اومد دنبالم و راه افتادیم...
ادامه دارد...