شب، چند دقیقهای پیش خاله اینا نشستم؛ بعد به نازنین گفتم: «بیا بریم توی اون یکی اتاق! ازت سؤال دارم.»
رفتیم توی اتاق، در رو بستم و شروع کردم:
«امروز با خواهر دوستم رفته بودیم آتشکده! هرچی شماها در موردشون میگید، غلطه. خود موبد همه رو برام توضیح داد.»
نازنین جا خورد: «چه جوری رفتی آتشکده؟!»
گفتم: «حالا به اونش کاری نداشته باش. جواب من رو بده!»
خندید. گفت: «جواب چی رو؟! خب اول سؤالت رو بپرس تا بعد، من جواب بدم!»
دفترچه رو باز کردم و سؤالها رو یکی یکی با جوابهای موبد براش گفتم.
گفتم: «خب، حالا فهمیدی سؤالا چیه؟
اصلاً من میخوام زرتشتی بشم! اینا هیچ چیز بدی توی دینشون ندارن!
حالا اگه راست میگی، جواب بده.
فقط جوابات از گاتها باشه. از جای دیگه قبول نیست.»
نازنین خیلی آروم و با لبخند شروع کرد:
«خب، سؤال اول در مورد این که آیین زرتشت، دین هست یا نه، بمونه برای آخر.
فعلا بریم سراغ بقیه سؤالا.
ببین تو هر سؤالی کردی، اون موبد فقط همین جواب رو داده: توی گاتها نیست. مال ایران باستان بوده.
درسته؟»
گفتم: «خب، آره. جوابش هم منطقیه.»
گفت: «اول بریم سراغ ایران باستان...»
گفتم: «نه! فقط گاتها!»
گفت: «باشه، از کتابهای زرتشتی شروع میکنم.»
گفتم: «فقططططط گاتها»
خندید؛ موبایلش رو برداشت؛ چند ثانیه بعد، یک فایل باز کرد و گفت: «خب، اینم از اوستا. بریم ببینیم توش چه خبره.»
گفتم: «گات...ها» دو بخشه!
بعد یه نگاه به قیافه نازنین کردم و گفتم: «خنده هم نداره!»
سعی کرد خندهش رو جمع کنه. گفت: «موبد بهت نگفته گاتها توی چه کتابیه؟»
یه کم فکر کردم؛ اون لحظه تمرکز نداشتم.
گفتم: «حالا مگه مهمه؟! تو فرض کن گفته... چه میدونم! فرض کن نگفته!... اصلاً مگه گاتها خودش کتاب نیست؟!»
نازنین دستم رو گرفت و گفت: «یه کم با دقت و تمرکز گوش کن ببین چی میگم. بعد اگر درست نبود، بگو درست نیست.»