سلام پدر! مدت ها دوری از تو دلم را برایت تنگ گرده است. خیلی هوایت را و هوای خاطرات مشترک مان را کرده ام و می خواهم کمی از آن خاطرات بگویم.
پدر مجاهدم! یادت می آید روزی به خواهر کوچکم، حسّونة گفته بودی اگر یک بار دیگر، بدون اجازه تو میوه بخورد صد ضربه شلاق می خورد؟ یادش به خیر حسّونة به حرفت گوش نکرد و شب بعدش از یخچال یک موز برداشت. می خواستی شلاقش بزنی اما مادر واسطه شد و گفتی فقط این دفعه را گذشت می کنم.
بابا! یادت می آید اولین روزی که به مدرسه رفته بودم به مدیرمان گفتی هر وقت پسرم درس نخواند به جرم بی اعتنایی به قوانین مدرسه، او را شلاق بزن و با توجه به کند ذهنی و تنبلی ام، هر روز وسط حیاط، حد شرعی بر من اجراء می کرد؟؟
یادت هست آن موقع که داعش به عراق حمله کرده بود، چقدر خوشحال بودیم و می خواستیم به میمنت و مبارکی این اتفاق ویژه، به مردم شام بدهیم. ولی پای من ناخواسته به سفره خورد و یکی از بشقاب های غذا، وارونه شد و تو انگشت های پایم را به خاطر بی حرمتی به غذای مجاهدان، با ذغال منقل سوزاندی!
یادش به خیر! آن روزی که با مادر دعوایت شد و مادر تو را تهدید کرد اگر به این کارها ادامه بدهی، از تو جدا می شود و تو به خاطر علاقه ای که به مادر داشتی، پذیرفتی این کارها را ترک کنی اما یک هفته نگذشته بود که با مفتی مسجد صحبت کردی و نظرت عوض شد؛ بعد از آن خودت را به خاطر گوش کردن به حرف مادر، محکوم کردی و قسم خوردی یک هفته غذا نخوری. هر چند سوگندت، دو ساعت بیشتر دوام نیاورد!
پدر! هیچ گاه فراموش نمی کنم آن روزی که به خاطر پا درد مادربزرگ، توالت فرنگی خریدیم و در گوشه ی حمامش کار گذاشتیم. وقتی از میدان جنگ برگشتی و قضیه را بهت گفتیم، عصبانی شدی و کل توالت فرنگی را وسط حیاط، به آتش کشیدی و در حالی که آفتابه را بر سر دست گرفته بودی، به لوله اش بوسه زدی و گفتی: « آفتابه، سنت خلیفه است. زندگی ام را می دهم ولی به ریش خلیفه قسم نمی گذارم سنت حسنه آفتابه فراموش شود.» آن روز آن قدر داد و بیداد کردی که مادر بزرگ هم پشیمان شد و توبه کرد و برای جبران، کنیه اش را از ام قتالة به ام آفتابه تغییر داد!
یادم نمی رود آن روزی که بنا بود عملیات انتحاری را به برادر بزرگمان، ابوفلوس آموزش دهی. اما به خاطر اشتباه در سیم کشی، ابوفلوس کتلت شد و تو در جواب گریه های مادر، گفتی خدا مجاهدتش را قبول می کند و در بهشت، او را بر سر سفره ی معاویه می نشاند!
پدر عزیزم! الاهی برایت منفجر شوم! الان که این نامه را می نویسم دلم تنگ شده است. واقعا پدر خوبی بودی و نصیحت های خوبی می کردی. هر چند آن موقع من قدرت را نمی دانستم و همیشه غر می زدم ولی الان که در دانشگاه اسلامی مدینه درس می خوانم و با استادانم صحبت می کنم، می بینم کاملا حق با تو بوده است. دعا کن من هم یک روز مثل تو بشوم و بتوانم بعد از جهاد علمی، به تو در جهاد نظامی ملحق شوم.
پسر انتحاری ات، ابوجنون