مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب نحوه آموزش مفاهیم دینی به کودکان
امتیاز کاربران 5

تولیدگر متن

مجاهد هستم. از تاریخ 20 شهریور 1396 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر متن تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 1 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
نحوه آموزش مفاهیم دینی به کودکان

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ دوشنبه, 26 دی 01

داستان ترازترین

زیر لب به همه مدیرها و والدین زورگو غر زدم.

با مدیر و اعضای انجمن مدرسه خداحافظی کردم.

در را کوبیدم و از دفتر مدرسه زدم بیرون.

داخل حیاط، بچه ها سلام کردند. سرم را تکان دادم و پیچیدم داخل راهرو کلاس ها.

دستگیر درِ کلاس را پایین آوردم. در را نصفه باز کردم. بچه ها داشتند کشتی می گرفتند. در را بستم و رفتم به سمت آبدارخانه.

یک چای غلیظ برای خودم ریختم و شش قاشق داخلش شکر ریختم.

مش رجب ظرفها را سر جایشان گذاشت و گفت: گرونی شکر به کنار، مرض قند می گیری ها

نیم خیز شدم و گفتم: آخه کدوم آدم عاقلی گفته که باید اصول دین رو به بچه ی هشت ساله یاد داد؟ این بچه ها تو دست چپ و راست شون موندن اونوقت من از مباحث اعتقادی بنیادین براشون حرف بزنم؟ مگه خدا و پیامبرش نگفتن بچه باید بازی کنه و بچگی کنه؟ ما با این کارهامون فقط بچه ها رو از دین زده می کنیم. چرا پدر مادرا می خوان دین خدا رو زورکی بچپونن تو مغز بچه ها؟ فقط بچه ها رو فراری ...

مش رجب قاشق چای خوری را سمتم گرفت و گفت: یه نفس بگیر کریمی جون. خفه شدی.

چای را هم زدم و یکجا سر کشیدم. تا ته حلقم سوخت. مش رجب گفت: مهمتر از اینکه اونا چی میخوان، اینه که تو چطوری اون حرف رو بچه ها بگی. تو معلمی ات رو بکن.

لیوانم را آب زدم و به سمت کلاس رفتم.

با خودم گفتم: من که این برنامه را برای کلاس های پنجم و ششم اجرا کرده ام. شاید برای دوم ها هم جواب بدهد.

اکبری روی کمر ابراهیمی نشسته بود. برایم شکلک درآورد و هر دو دویدند داخل کلاس.

خنده ام گرفت. با خودم گفتم: اگر بچه ها نبودند، از دست بزرگترها دق می کردم.

به خودم نهیب زدم که دومی ها را چه به تراز ترین؟ همان ششمی ها هم به زور همکاری کردند.

پشت در کلاس ایستادم. جیغ و داد بچه ها تمام کلاس را پر کرده بود.

آقای ناظم از پشت سرم رد شد و گفت: بیام کمکت ساکت شون کنم؟

لبخندی زدم و رد شدم.

به خودم گفتم: یا باید برهان های خداپرستی را بگویی یا تراز ترین.

در را باز کردم. بچه ها ایستادند. برجا گفتم و سلام کردم.

همه با هم سلام کردند.

رو به بچه ها ایستادم و گفتم: تمرین امروز را کلاس ششمی ها انجام داده اند. ببینم شما هم می توانید یا نه؟

صدای همهمه بلند شد.

یک نفر از آخر کلاس گفت: ما هفته پیش تو فینال باهاشون مساوی کردیم آقا.

روی تابلو نوشتم: زیبا.

با صدای بلند گفتم: بچه ها چیزهای زیبا را بگویید تا بنویسم.

بین فریادهای بچه ها این موارد را شنیدم: گل. مدادرنگی. توپ فوتبال. مامان. ماشین پلیس. دوچرخه دنده ای. خدا. اتاق خواهرم. لباس عید. بهشت. باغچه. رنگین کمان. بهار. کتاب قصه. خانم معلم پارسال. کبوتر سفید. نقاشی های خاله ام. چادر مادربزرگ.

همه را نوشتم و با ماژیک قرمز نوشتم: زیباتر و گفتم: قرار شد نشان مخصوص را بگیرید و حرف بزنید.

نزدیک بچه ها ایستادم و گفتم: اینهایی که گفتین، کدومش زیباتره؟

بچه ها، یکی یکی تخته پاک کن را گرفتند و نظر دادند.

صدای بچه ها بلند و بلند تر شد. با صدای بلند گفتم: هر کس می تواند برای دیگران دلیل بیاورد و رای جمع کند.

چند تا از بچه ها روی میز ایستادند و دوستان شان را صدا زدند. یکی با صدای بلند داد می زد: خدا. خدا. فقط خدا. دیگری دست هایش را باز می کرد و می گفت: وقتی رفته بودیم مسافرت، یه رنگین کمان خیلی قشنگ دیدیم. چند تا از بچه ها دویدند پای تابلو و به انتخاب شان اشاره کردند. یکی از بچه ها به دوستش گفت: خانه ی پدربزرگم یک باغچه پر از گل های رنگارنگ داره. یک نفر دیگر گفت: ولی همه گل ها که قشنگ نیستن. یک نفر داخل گوشم گفت: بهشت از همه قشنگتره آقا. درسته؟

لبخند زدم و با خودم گفتم: چه نشاط عجیبی. انگار کرسی آزاد اندیشی شده.

سه مورد از بقیه طرفدار بیشتری پیدا کرد. گُل. خدا. رنگین کمان.

هر سه را نوشتم. و در ردیف بعدی نوشتم: زیبا ترین.

فریادها بلند شد. بچه ها می دویدند کنار میز هم و برای هم دلیل می آوردند. بعضی ها هم التماس می کردند و قول شیرینی و خوراکی می دادند.

داد زدم: رای می گیریم.

رنگین کمان دو رای آورد و گل، یک رای.

دستم را روی میز زدم و گفتم: خدا با دوازده رای برنده شد.

بچه ها پریدند وسط کلاس و همدیگر را بغل کردند.

تا به حال به جز فینال فوتبال چنین صحنه ای ندیده بودم.

بچه ها همه با هم داد می زدند: خُ دا خُ دا خُ دا.

بغض کردم. با خودم گفتم: چه بی ریا عبادت می کنند این بچه ها.

روی تابلو نوشتم: زیباتر از زیباترین.

کلاس ساکت شد.

همه پای تابلو جمع شدند.

صدای پچ پچ بلند شد.

بچه ها به من نگاه کردند.

لبخند زدم.

ابراهیمی گفت: زیباتر از زیباترین نیست.

گفتم: چرا؟

ابراهیمی گفت: یعنی زیباتر از خدا هم هست؟

گفتم: من چیزی نمی گم. سه دقیقه وقت دارید خودتان نظر بدهید.

بچه ها دوره ای نشستند و با صدای آهسته، مشغول بحث شدند.

ابراهیمی بلند شد و گفت: آقا ما به یه نتیجه ای رسیدیم.

سرم را تکان دادم.

ابراهیمی دستش را مثل بلندگو جلوی صورتش گرفت و گفت: ما کلاس دوم مدرسه ی بصیرت به این نتیجه رسیدیم که چون خدا همه ی چیزهای زیبا را درست کرده پس خودش باید از همه ی آنها زیباتر باشد.

کریمی لباس ابراهیمی را کشید و آرام گفت: و هیچ چیزی نمی تواند از خدا زیباتر باشد.

ابراهیمی گفت: و همین که کریمی گفت.

 روی تابلو نوشتم: دومی ها از ششمی ها بزرگترند.

بچه ها دور من حلقه زدند و با هم می گفتند: خُ دا خُ دا خُ دا

تابلو را پاک کردم و نوشتم: مهربان. تر از ترین[1].

 

 

 

 

 

 


[1] این داستان بر اساس تجربه ی شخصی و واقعی اینجانب، در مدرسه ابتدایی بصیرت قم نوشته شده است.

فعالیت تر از ترین ، فعالیتی با نشاط و فلسفی برای آموزش مفاهیم و مسائل فکری و مفهومی ست و در چند استان کشور بازخوردگیری شده و نتایج مشابه به دست آمده است. مفاهیم دینی و مهارتهای تشخیصی مانند کوچکی، بزرگی، عجیبی، زیبایی و در کنار آموزش مفاهیم، کار گروهی و فرآیند بحث و اقناع هم به صورت عملی آموزش داده می شود.

 

 

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما