بسمه تعالی
داستانکی کوتاه در رابطه با تطمیع و طمع ورزیدن فردی از اهالی کوفه در راه انتخاب یاری رساندن به حضرت مسلم
***************
هوالجمیل
ندا آمد، مسلم در کوچه ها تنهاست
آفتاب به نیمه رسیده بود. سربازان ردیف به ردیف مجاور خانه ها بودند. هر گوشه و سایبانی برای فرار از تیغ تیز آفتاب و گرمای وحشتناک کوفه مناسب بود. تقریبا یک ساعتی می شد که چمباتمه زده بودم و در فکر خود غوطه ور. کدام یک بهتر است! برای چندمین مرتبه باز هم سبک و سنگین کردم.
- شمشیر یا طلا؟! وزن کدامیک بیشتر است!! به کدامیک گوش دهم؟ عقل یا دل!! به کدام یک نگاه کنم؟! تیزی برق شمشیر یا تیزی برق سکه های طلا!!
نفس عمیقی کشیدم. چرخی زدم. دیگر خبری از آن همه سرباز نبود. سربازان در صف های طولانی به وزن شمشیرهای خود، طلا می گرفتند. به صف رفتم. ندایی آمد. مسلم در کوچه ها تنهاست.
پایان
سید علیرضا حسنی