«نفس راحت»
کریم با عصبانیت فریاد زد :چقدر وراجه! کفر آدمو در میاره. کی باهاش اومده؟
مهرداد قاه قاه خندید: نه بابا، از بس حرف می زده از خونه انداختنش بیرون، خودشه و خودش
کریم دست در موهاش برد و آن ها را بهم ریخت :چه شانس بدی ما داریم. حالا باید صاف با این خورنده ی اعصاب همسفر می شدیم؟
حمید گفت :مسخرش نکنید، گناه داره پیرمرد. یعنی اومدیم زیارتااااا حواستون هست؟
پیر مرد به سمت آنها آمد. هرسه بیتفاوت نگاهش کردند.
پیرمرد عصایش را بلند کرد و به سمت گنبد نشانه رفت: اونجا رو ببینید! همه ی عشق عالم اونجاست.
کریم یک دفعه صدای خنده اش بلند شد.
پیرمرد که فهمیده بود به او می خندد ادامه داد: ما مثل شما جوون بودیم و البته سالم. اون وقتا با دوستام می اومدیم اینجا و تا دیر وقت توی صحن مینشستیم.
مهرداد دست روی عصایش گذاشت و آن را پایین آورد : شما جوونیاتونم اینقدر حرف می زدید؟ نمیخواید یه استراحت به لب و دهنتون بدید؟ به خدا ثواب داره.
بعد هم سرش را به سمت حمید و کریم گرفت: بریم زیارت، تا هم ما یه نفس راحت بکشیم و هم حاجی تجدید قوا کنه برای درد و دلهای بعدش.
پیرمرد که به شدت ناراحت شده بود به اونها نگاه کرد و گفت: من همون روزای جوونیم نذر کردم که هر سال بیام امام رضا. ولی نمیدونستم تو جنگ موجی میشم و بودنم دیگرون رو اذیت میکنه. پر حرفی منو که دست خودمم نیست به امام رضا ببخشید.
برید شما با دیدار امام رضا تجدید قوا کنید، منم برم یه نفس راحت بکشم که خداراشکر امسالم نذرم به همراهی شما ادا شد.
هر سه سر جایشان میخکوب شده بودند.
پیرمرد میرفت و پژواک صدایش مدام در گوش آنها می پیچید