هوالجمیل
نقشِ شمر
یقۀ پیرمرد را رها نمی کرد. امید داشت و ناامید نبود. اصرار پشت اصرار. خواهش پشت خواهش. التماس پشت التماس. پیرمرد یک کلام بود. کلامش هم یک کلمه بود. فقط نه!! جوان بغض کرد. دستان پیرمرد را بوسید. پیرمرد کمی گره ابروانش باز شد. برق امید در چشمان جوان جان تازه ای به خود گرفت. پیرمرد تبسمی کرد. کاغذی دست نویس از جیبش در آورد و به جوان داد. جوان بغضش ترکید. قطره های ریز اشک، به مانند نقل های ریزی، از گونه های سرخ شده اش می غلتید. چشمانش از اشک پر شد. کاغذ را بویید و بوسید. پیرمرد دستانش را از دستان جوان باز کرد.
- فردا بیا تکیه!! سعی کن حفظش کنی!! اگر فردا هم مثل امروز باشی، دیگه از دست من کاری بر نمی آید.. نقش شمر رو بازی کردن بلدی می خواد!!
پایان
سید علیرضا حسنی