ایـــن داستان را با دقت بخوانیمــــ ... براستی تا چه اندازه برای هدایتِ کسانی که از روی نادانی، به ما توهینی می کنند، سرمایه گذاری می کنیم...آریْ رسمِ انسانیت را از شاگردِ مکتبِ علی (علیه السلام) بیاموزیمـــــــــــــ...
روزى مالك اشتر از بازار كوفه مى گذشت و پيراهن و عمامه اى زِبْر و كوتاه نشده به تن داشت. يكى از بازاريان او را ديد. لباس او در نظرش خوار و حقير آمد. به قصد اهانت به او، چيزى شبيه فندق را به سويش پرتاب كرد؛ امّا مالك ، بى اعتنا گذشت.
به آن مرد گفتند : واى بر تو! آيا مى دانى كه آن را به سوى چه كسى پرتاب كردى؟ گفت : نه. به او گفتند: اين، مالك اشتر، يار و همراه امير مؤمنان است. مرد، بر خود لرزيد و به سوى مالك رفت تا از او معذرت بخواهد؛ امّا او را ديد كه به مسجد رفته و به نماز ايستاده است.
چون نمازش به پايان رسيد، مرد بازارى بر پاهاى مالك افتاد و آنها را مى بوسيد. مالك گفت: اين چه كارى است؟! گفت: از آنچه كردم ، معذرت مى خواهم. مالك گفت : ترسى نداشته باش. به خدا سوگند، به مسجد نيامدم، مگر به قصد آمرزش خواهى براى تو.[۱]
[۱] حكمت نامه جوان، محمد محمدی ری شهری، ج۱، ص 426.