نمایش رادیویی نیمه شعبان
نگهبان: 40_50 ساله
خالد: 30_35 ساله
داوود: 30_35 ساله
نامه رسان: 30_40 ساله
عثمان: 45_50 ساله
حکیمه خاتون: 31_37 ساله
عیسی: 30_35 ساله
(صدا های پسزمینه:
فروشنده 60 ساله
فرماده نظامی 40 ساله)
حکومت عباسیان که با داعیه حمایت از اهل بیت به قدرت رسیده بود، علیرغم ظلم فراوانی که به اهل بیت علیهم السلام روا میداشت، برای فریب افکار عمومی گاها از نظرات فقهی ائمه استفاده میکرد و یا در مجامع ایشان را گرامی میداشت. اما پشت پرده ی این نفاق کاری کرده بود که یاران حضرت حتی جرأت اشاره کردن به حضرت را نداشتند.
جوادالائمه، امام هادی و امام حسن عسکری علیهم السلام با تثبیت و تقویت شبکه ی وکلا به صورت مخفیانه مردم را آماده ی دوران غیبت کردند و شیعیان خود را از گزند جاسوس های حکومت عباسی مصون نگه داشتند.
نمایشی که برای شما اجرا میشود برداشتی آزادانه از شرایط خفقانی سامرا در سال میلاد حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف و شیوهی کار عثمان بن سعید، وکیل امامین عسکریین علیهما السلام و نائب امام زمان در غیبت صغری است که با توجه به روایات تاریخی نوشته شده است.
قسمت اول
[صدای پای رد شدن لشکر و شخصی که فریاد میزند بشتابید، در صفوف منظم حرکت کنید]
داوود: عثمان! عثمان! باز کجا رفته این بشر! معلوم نیست چطور کاسبی میکند!
خالد تو عثمان را ندیده ای؟
خالد: عثمان بن سعید روغن فروش؟ دیروز عصر دوباره برای ابن الرضا روغن آورد... ابن الرضا مشتری همیشگی این سَمّان* است! چه کارش داری داوود حمامی؟
د: با خودش کار دارم [دوان دوان دور میشود و عثمان را صدا میزند. صدای فروشنده که داد میزند خرما دارم، خرمای اعلی، خرما بخورید و قوت بگیرید و به شورشیان بتازید]
نگهبان: زیاد با این رافضی حمامی دهان به دهان میکنی خالد! ما مأمور خلیفه ایم...
خ:چرا پیرمرد؟ حسودیت شده کسی با تو حرف نمیزند؟ بس که عبوسی!
ن: شاید فردا فهمیدیم خبرچین شورشیان است. آن وقت حاضری آمار این رفیق حمامی ات را به ماموران خلیفه بدهی؟
خ: [خنده] کجای کاری پیر مرد؟ من برای دو درهم بیشتر تو راه هم میفروشم... این هیزم کش حمامِ دیوانه که جای خود دارد!
ن: حیف، حیف که متوکل دیگر نیست! او خوب دمار از روزگار این ها در می آورد. در زمان او این روافض اجازه نداشتند مالک خانه شوند! خوب به یاد دارم زمانی که امامشان را به سامره آورد او را در کاروان سرای گدا ها جا داد. چندین بار هم نیمه شب او را کت و بال بسته تا کاخ کشید! [صدای فروشنده خرما دارم خرما]
خ:آی مردک! بیا اینجا!
فروشنده: بله سرورم!
خ: بیا خرماهایت را ببینم! [صدای خوردن] اوم بدک نیست!
ف: بردارید بردارید!
ن: زیاد این طرف ها نچرخ، اینجا پادگان نظامیست مکنه بازار!
ف: برای همین سرباز ها خرما آورده ام!
خ: خیله خب ! خیله خب! گم شو تا ندادم به سیاه چالت بیندازند.
ف: چشم چشم. [صدای دور شدن]
خ: مگر تو از کی اینجایی پیرمرد!
ن: من از همان دوران متوکل نگهبانی این خانه میکنم و بسیار امثال تو را دیده ام که شیفته ی او شده و خبرشان را داده ام و همینک در زندان های خلیفه یا سینه ی قبرستانند! حیف، حیف که منتصر نرم خوست!
خ: برای من از زنان بگو... مرا با مردان و سیاست کاری نیست!
ن: متوکل کاری کرد که مخدرات خانه ی وی لباسی برای نماز نداشتند و با یک لباس مندرس به نوبت نماز میگزاردند.
خ: نه پیرمرد آن زنان را نمیگویم. تو که حکومت متوکل را به یاد داری برایم از زنان او بگو... میگویند چهار هزار کنیز داشت که از همه ی آن ها کام جسته بود!
ن: حكومت؟ حکومت برای قیصر روم است خالد، منتصر امیرالمؤمنین و خلیفه ی رسول الله است.
خ: [خنده] آری خلیفه ای که خلیفه ی دیگری را مثله میکند! پر حرفی مکن و از دخترکان بگو پیر مرد! من مثل تو سیاست نیستم. میگویند وقتی متوکل به شهر می آمد، صد ها کنیزک پریرو اطرافش به آواز و پایکوبی میکردند!
ن: جوانی و کله ات باد دارد... من آن زمان شرطه جوانی بودم و سر درس اهل حدیث مینشستم. زاهدی بودم که نه چشم به کنیزان متوکل داشت نه مال دنیا، تنها چیزی که از دنیا میخواستم نابودی علویان بود. آن سالی که متوکل قبور کربلا را به گاوآهن شخم زد و به آب بست و دستور داد دست تمام زائرانش را قطع کنند من صد ها دست قطع کردم! این روافض همه دیوانه اند خالد! داوطلبانه دستشان را قطع میکردند که به زیارت قبر حسین بروند! تو هم اگر از من میشنوی با این ها همکلام مشو... [صدای پای با وقار]
خ: آهای خانم! کجا؟ به شما نگفته اند آمد و شد به این خانه قدغن است؟ علی الخصوص برای زن ها!
حکیمه خاتون: من حکیمه دختر محمد تقی بن علی بن موسی الرضا هستم. آمده ام به برادر زاده ام سری بزنم.
ن: برو کنار خالد با این خانواده نمیتوان دهان به دهان گذاشت!
خ: عیسی! عیسی درب خانه را باز کن. مهمان دارید!
ن: شب را نیز میمانید؟
ح: خیر، اگر خدا بخواهد در خانه ی برادرزاده ام افطار میکنم و بر میگردم.
[صدای دویدن عیسی و درب و قدم های حکیمه خاتون و بسته شدن در]
خ: افطار؟ هنوز که چهارده شعبان است! کو تا رمضان؟
ن: من نمیدانم تو چطور مسلمانی هستی خالد! نمیدانی فضیلت روزه ی شعبان را؟ نمیدانی رسول الله شعبان را روزه میگرفت؟
خ:خیله خب پیرمد، هم اهل حدیثی و هم ساست. خوب است خودت روزه نیستی! بعد هم من در سال 255 هجری از کجا بدانم رسول الله کی روزه میگرفت و کی نه!
ن: وای به دینی که پیرو اش تو باشی!
خ: این که مردی را در این خانه راه نمیدهیم را درک میکنم، اما چرا از عبور و مرور زن ها جلو گیری میکنیم؟ فقط باز نسیحت نکن که اصلا حوصله ندارم!
ن: حدیث جابر را نشنیده ای؟
خ: جابر سرکه فروش؟ [خنده]
ن: نه ابله! مرا مسخره میکنی؟ اصلا دیگر با تو سخن نمیگویم!
خ: باشد پیرمرد. چه کنم؟ دست خودم نیست شوخی و مسخرگی در خونم است! بگو دیگر بگو بگو[با حالت لودگی]
ن: باشد باشد! لباسم را ول کن مردک سبک مغز! در آن حدیث رسول الله نام فرزندان فاطمه را میگوید و به فرزند حسن بن علی که میرسد او را قیام کننده میخواند. خلیفه نمیگذارد کسی از نسل حسن بن علی به دنیا بیاید. [خیلی آرام] در داخل خانه هم کنیزی فرستاده که هم احوال او را با من بازگو میکند که به خلیفه برسانم، هم احوال خودش را و هم احوال کنیزانش را! اگر کسی آثار وضع حمل داشت این شیشه را به آن کنیز میدهم تا به او بخوراند و تمام! فقط نباید بگذاریم زنی با او تماس داشته باشد و از نظر ما دور شود.
خ: خب پس چرا گذاشتی این زن داخل شود؟ [متعجبانه و آرام]
ن: [با تشر] الحق که ابلهی، حکیمه عمه حسن بن علیست! [با بی خیالی] در ضمن من که گفتم از داخل خانه هم آگاهم. حکیمه همواره شب هایی که اینجاست تا سحر مناجات میکند! کسی هم از کنیزان خانه اثری از حمل ندارد! هر ازچند گاهی هم مامورین شخصی خلیفه به خانه حمله میکنند و تفتیش میکنند... تو تازه آمده ای هنوز تفتیش ها را ندیده ای! خلاصه که چیزی از نظر خلیفه دور نمیماند.
خ: چکار به کنیزان داری؟ مگر شیعیان از فرزند کنیز هم پیروی میکنند؟
ن: این ها ذهن مردم را سحر میکنند خالد، مادر علی بن محمد هادی هم کنیز بود!
خ: بس است پیر مرد، حرف زدن با تو مرا ملول و خسته میکند. مثل هر روز ساکت باش و به چهره ی مردم نگاه کن و رافضی هایی که به درب خانه ی حسن بن علی اشاره میکنند را پیدا کن! من دیگر حوصله ی این چرندیات سیاسی را ندارم.
****
قسمت دوم
[صدای درب خانه و فریاد عثمان عثمان داوود]
داوود: عثمان باید با من به رباط سامرا بیایی...
ع: چه شده؟ بنشین ببینم چه میگویی!
د: یکی از خویشان من از بلاد دور آمده و مبلغ زیادی خمس برای امام آورده!
ع: امام در هر دیاری وکیلی دارد و هر کس سوالی داشته باشد یا وجوهات باید به همو بدهد! من که نمیتوانم از کسی پول بگیرم! اصلا اجازه ندارم!
د: میگوید از قم به اهواز کوچ کرده. وکیل بلاد اهواز را نمیشناسد. میخواهی بدون امام زندگی کند و اعمالش تباه باشد؟
ع: داوود جان، امام در نامه هایش نام وکلای شهر های دیگر را هم به وکیل هر شهری میگوید. حتی میگوید به وکیل دیگر چه گفته. هیچ وکیلی حق ندارد خمس از کسی بگیرد مگر اهل بلاد خودش! این رفیق شما هم باید از وکیل دیار خودش کسب تکلیف کند!
د: آخر شنیده ام برخی غلات خود را وکیل امام معرفی میکنند. از کجا معلوم در گیر این از خدا بی خبر ها نیفتد!
ع: عقاید شیعه بر همگان واضح است! کسی که موالات امام را دارد گول غلات را نمیخورد... میخواهی باز روایت علی بن موسی الرضا را برایت بگویم که آن دسته از محبین را که ادعای تشیع کردند به خانه اش راه نداد؟
د: آن ها به دروغ خود را شیعه معرفی کردند! من این مرد را میشناسم!
ع: داوود، داوود، داوود، فراموش کرده ای مردی را که از ری تا سامرا آمده بود تا وجوهاتش را شخصا به سرورمان امام هادی بدهد و ایشان فرمودند برگرد و همان طور که قبلا گفته ام آن را به عبدالعظیم حسنی بسپار؟ فکر میکنی او چیزی از رفیق تو کم داشت؟
د: باشد بن سعید، باشد! اما طوری رفتار میکنی انگار امام فقط برای ماست!
ع: برعکس بن اسود! مگر به یاد نداری ماجرای سعید حاجب را؟ همو که به متوکل گفته بود مولایمان علی بن محمد الهادی در حال تهیه ی اسباب جنگ است؟ با این تهمت و افترایی که به امام بسته بود و با این که با قشون و سربازانش بی اذن از دیوار منزل سرورمان بالا رفته بود. میگفت در آن شب تار، بالای دیوار که بودم امام مرا به اسمم صدا زد و فرمود: سعید! صبر کن تا برایت شمعی روشن کنم! سپس همراه من آمد تا تمام خانه را بگردیم و من هیچ چیز مشکوکی جز کیسه ای مهمور نیافتم. سعید میگفت با وجود این لطف امام باز هم حیا نکردم و آن کیسه را به عنوان مدرک جرم برای متوکل بردم... اما متوکل تا مهر کیسه را که دید جا خورد! مُهر، مهر مادرش بود! قصه ی سکه ها را که از مادرش جویا شده بود فهمیده بود مادرش برای بیماری و دُمَل چرکین متوکل این مبلغ را نذر امام کرده. حال داوود بن اسود تو بگو امامی که با دشمن خونین خود این چنین رفتار میکند رفیق تو را تنها خواهد گذاشت؟
د: قبول کردم بن سعید... ولی به من رو زده! چطور رویش را زمین بیندازم؟ از مرام شیعگی به دور است!
ع: بگو ببینم در این شهر لشکر نشین که فقط به قدر رفع حاجت امیران سپاه مَشاغل غیر نظامی هست، از کجا تو را پیدا کرده؟ اصلا با خودت فکر کرده ای ممکن است با این کار هایت جان امام را به خطر بیندازی؟
د: یعنی میگویی ممکن است اصرار های این مرد برای پیدا کردن وکیل امام برای جاسوسی باشد؟ وای بر من!
ع: معاذ الله! من به کسی تهمت نمیزنم! فقط میگویم اگر امروز شیعیان در بلاد مختلف احکام فقهی و وظایف سیاسی شان را میدانند به برکت همین مکتوم ماندن شبکه ی وُکَلاست... به رفیقت هم بگو اگر شیعه باشد در هر دیاری زندگی کند امام هوایش را دارد. ماجرای چوب را که از خاطر نبرده ای! امام عالم به پستوی خانه ی دل ماست!
د:میدانم اما من درک نمیکنم! متوکل و منتصر بار ها به برتری امام اقرار کرده اند! حتی وقتی میبینم شرطه ها به امام بی احترامی میکنند و یکی از شیعیان را آزار میدهند باور نمیکنم دستور خلیفه باشد! هرچه باشد این ها هاشمی اند، پسر عموی امام اند.
ع: حسادت و حب دنیا بن اسود! این ها آتش میزند به خرمن عمر! حق همواره با این خاندان است، میگویند مامون در مجلسی 40 استدلال بر حقانیت امیرالمؤمنین علی علیه السلام کرد. اما همو چه ها که لا این خاندان نکرد. ندیدی جعفر کذاب را که با پر رویی ادعای امامت میکند، یا برخی از بزرگان را که گاه از نامه های امام غلط دستوری میگیرند و گاه به لباس حضرت ایراد... نمیبینی وقتی امام میگویند فلانی دیگر وکیل ما نیست مردم را گمراه میکنند؟ نمیدانم این ها بدون موالات امام به کدام عملشان مینازند!
روزی در محضر مولایمان بودم که فرمودند: «هیچ یک از پدرانشان به اندازه ایشان مورد شک و تردید شیعیان قرار نگرفته است...» [با حالت گریه]
به خدا بن اسود این ها کفران نعمت است... میترسم خدا نعمت درک محضر اهل بیت نبی را از ما بگیرد! آه آه از این زمانه ی بد...
د: مگر میشود بدون امام زندگی کرد؟ مگر خودت نمیگفتی اگر امام نباشد آسمان و زمین بندگان را تحمل نمیکند؟
ع: آری فرازی از جامعه کبیره است«بِكُمْ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ وِ بِكُمْ يُمْسِكُ السُّمآءَ اَنْ تَقَعَ عَلَي الاَرْضِ اِلّا بِاِذْنِهِ وَ بِكُمْ يُنَفِّسُ الْهَمَّ وَ يَكْشِفُ الضُّرَّ» ولی نمیدانم بن اسود، نمیدانم دلم برای مولایمان شور میزند. [با صدای بغضآلود]
د: غصه نخور بن سعید! هنوز که مولایمان جوان است، دیری نیست که ازدواج کند و فرزند دار شود. میخواهم قیافه ی این عباسیان را ببینم وقتی قائم آل محمد به پا خیزد! راست است که در حدیث آمده فرزند مولایمان حسن بن علی همه ی جهان را خواهد گرفت؟
ع:[آهی از ته دل] آری داوود آری... روزی همه ی جهان را پر از عدل و داد خواهد کرد!
د: پس زیاد ناراحت نباش! در پیری ات حکومت شیعیان را خواهی دید... من رفتم که هیزم های صحرا انتظارم را میکشند! [صدا در حال دور شدن]
ع: [در دلش] خوشا به حالت داوود! نمیدانی در چه شرایطی زندگی میکنی! نمیدانی امام قائم را غیبتیست که زمانش را فقط خدا میداند...
قسمت سوم
نامه رسان: بن سعید! اگر سوالی از تو بپرسم مرا پاسخ خواهی داد؟
عثمان: اگر بدانم چرا که نه؟ زکات علم نشر آن است!
ن: چگونه نامه ها را از خانه ی مولایمان بیرون می آوری؟ نکند مثل وزیر سلیمان نبی اسم اعظم میدانی؟
ع: آسف بن برخیا خاک پای مولای ما هم نیست! و اما این نامه ها! همه را در خمره میگذارم و رویش پوستی و روی پوست روغن میریزم... نگهبانان به خیال این که من روغن فروش هستم میگذارند داخل خانه شوم! حال بار برگیر و برو که دیرت شده!
ن: یک سوال دیگر فقط یک سوال و بعد قول میدهم به تاخت تا منزل احمد بن اسحاق قمی بروم...
ع: تو که تا پاسخ نشنوی نمیروی... پس بپرس!
ن: چگونه هیچ یک از نامه های امام مهر ایشان را ندارد؟ احمد بن اسحاق قمی از کجا میفهمد که این نامه ی امام است و یا جواسیس خلیفه؟ اصلا از کجا معلوم...
ع: زیاد سوال میپرسی...
ن: «مَکَروا و مَکَر الله، وَاللهُ خَیرُ الماکرین» احمد بن اسحاق زمانی که به محضر مولایمان مشرف شد دستخط ایشان را شناخت و نیازی به مهر ندارد... گذشته از آن اگر همین جواسیس که میگویی مهر مولایمان را ببینند همان را پیراهن عثمان نمیکنند برای به قتل رساندن ایشان؟
[صدای در و فریاد عثمان عثمان داوود]
برخیز و برو و به یاد داشته باش که این ها اسرار الهیست، با احدی در این باره سخن مگو...
آمدم داوود، آمدم، درب را از جا کندی!
داوود: بن سعید تو هم آسمان دیشب را دیدی؟ [نفس نفس زنان]
ع: علیکم السلام اخوی.
ن: سلام برادر!
د: سلام
ع: هیسسسس...
ن: با اجازه، ان شاء الله دفعه ی بعد برای باقی اهل قبیله هم روغن میبرم!
ع: مرحمت زیاد، خیر پیش! [صدای پا]
د:میگویم آسمان دیشب را دیدی؟
ع: بن اسود از تو دیگر انتظار نداشتم! بیا داخل تا همه را خبر نکردی! [صدای در]
د: جرعه ای آب بده. از خانه ام تا حجره ات و از آن جا تا بدین جا دویده ام که در مورد نوری که دیشب از آسمان نزول کرد بپرسم...
ع: خواب دیده ای برادر، [صدای قلپ قلپ آب خوردن داوود] دیشب نیمه ی ماه بوده و ماه تمام آسمان شهر را روشن کرده... همین!
د: [نفس عمیق بعد از خوردن آب] نه! نه! فرق داشت... خیلی روشن بود. خودت را به آن راه نزن کل شهر نورانی شده بود و نور از خانه ی مولایمان امامِ زکی به آسمان میتابید...
ع: هر گاه آب نوشیدی سلام کن بر حسین شهید و لعنت فرست بر قاتلینش!
د: [با سرعت و صدای کم] سلام بر حسینِ شهید، لعنت بر یزیدِ پلید.[هجان زده] میدانستم. میدانستم خبری شده! زودتر بگو.
ع: داوود، داوود، داوود چند بار بگویم اینطور به خانه ی من یا مولایمان نروی! لابد قبل از این جا به خانه ی امام هم رفته ای!
د: آری اما کسی چیزی نفهمید!
ع: آخ داوود آخرش با این بی احتیاطی ها کار دست خودت میدهی!
د: دست به سرم نکن بن سعید. میدانم تو وکیل امام هستی و از همه چیز با خبر! از همان روزی که آن چوب را شکستم میدانم! آن چوب را که به خاطر داری؟ همان که داخل شکافش پر از نامه بود!
ع: هیسسس! تو تا سرت را به باد ندهی ول کن ماجرا نخواهی شد! بیا بنشین و از ماجرای آن روز بگو، بگو چه شد که چوب را شکستی؟ امام بعد از آن چگونه با تو رفتار کرد؟
د: داوود اگر بخواهی دست به سرم کنی داد میزنم! ماجرا را به همه میگویم!
ع: بنشین و ماجرای آن روز را بگو تا من هم در عوض بگویم!
د: [صدای نفس بلند، مثل هی] آن روز مثل همیشه هیزم برده بودم تا آب حمام خانه ی مولایمان را گرم کنم. هزیم ها را که آتش زدم عیسی، غلام حضرت تکه چوب پهنی را به من داد که به پاشنه ی در می مانست! گفت آن را برای تو بیاورم. من چوب را در دست میچرخاندم و با خودم رجز میخواندم. انگار پهلوانی هستم و در میدان جنگ چوب بر سر شرطه های خلیفه میکوبم! در راه قاطر سقا راهم را سد کرده بود. داد زدم آی سقا قاطرت راه را بسته! سقا گفت خودت او را هی کن! من هم نمیدانم چه شد که با همان چوب قاطر را زدم. غافل از این که داخل چوب خالی بود و سریع شکست. من هم که دیدم داخل آن کاغذ هایی پنهان شده سریع چوب را زیر بغلم پنهان کردم و برگشتم. به خانه که رسیدم عیسی گفت آقا و سرورت می گوید: چرا قاطر را زدی و چوب را شکستی؟ گفتم: نمی دانستم داخل چوب چیست؟ امام علیه السلام فرمود: چرا کاری می کنی که مجبور به عذر خواهی شوی؟ مبادا بعد از این چنین کاری کنی. اگر شنیدی کسی به ما ناسزا هم می گوید، راه خود را بگیر و برو و با او مشاجره نکن. ما، در شهر و دیار بدی به سر می بریم. تو فقط کار خود را بکن و بدان که گزارش کارهایت به ما می رسد. ... بن سعید او مثل این که آن جا بوده باشد از ماجرا خبر داشت! حتی میدانست چرا سقا را زده ام!
ع: چه انتظاری داشتی به جز این؟ امام عالم به اسرار است!
د: خب حالا بگو دیشب چه خبر بوده؟
ع:مگر نگفتی سرورمان به تو گفته: «چرا کاری می کنی که مجبور به عذر خواهی شوی؟ » اکنون هم این سوال بعد ها تو را مجبور به عذر خواهی خواهد کرد! بیا و کوتاه بیا! فقط بدان که دیشب فرد بزرگی متولد شده. فردی که به این ظلم و جور پایان دهد!
د: هعی... من که گمان نمیکنم کسی بتواند این حکومت عباسیان را سرنگون کند. جکومتی که از مصر تا چین و از گرگان تا یمن را گرفته را فقط خدا میتواند سرنگون کند.
ع: خوب است آوازه ی برمکیان را شنیده ای! خدا بخواهد در آنی که این ظلم و جور هم مانند قارون به زمین فرو میرود. این ها برای خدا هیچ نیست!
د: خدا کند. من که چشمم آب نمیخورد! من رفتم... ولی یادت باشد نگفتی! [صدای دور شدن داوود]
ع: آخ داوود. کاش زبانت چفت و بست داشت و برایت میگفتم که دیشب چه شبی بوده و آن نوری که دیدی نور چه آقاییست... حیف، حیف که شیعیان قدر خود را نمیدانند!