خیابان کمی شلوغ بود و آقای یوسفی، راننده اتوبوس شهری را هر چند از گاهی پا به ترمز می کرد. به هر ایستگاهی هم که می رسید، تعدادی مسافر از لابه لای هم، سوار و پیاده می شدند و با هر بار باز و بسته شدن در، سوز و سرمای پاییزی به داخل اتوبوس راه می یافت. آسمان نیمه ابری بود و خورشید سعی می کرد که خود را از لا به لای ابرها بیرون بکشد و نور و گرمای ضعیف اش را از شیشه ی اتوبوس به داخل آن عبور دهد.
روی سومین تک صندلی ردیف زنانه نشسته بودم.آقای یوسفی را می دیدم که گه گاه از آینه بغل، نگاهی به مسافران می انداخت و اوضاع را زیر نظر داشت. همه صندلی ها پُر بودند و چند نفری هم در راهروی میانی اتوبوس ایستاده بودند.
رادان پسرک کوچک و با نمکی کنار مادرش در ردیف اول اتوبوس، در قسمت خانم ها، نشسته بود و با همان لحن بچگانه اش مشغول خواندن شعری بود. شاید هم داشت مهارت هایش را به رخ دختر کوچولوی سه - چهار ساله ردیف پشتی می کشید که با چشمان درشت عسلی اش به او خیره شده بود .
اتوبوس به ایستگاه بعدی رسید و آقای یوسفی طوری ترمز گرفت که حس دل به هم خوردگی به بعضی از مسافران دست داد. رادان اما بلندتر از قبل همچنان می خواند: " چاقاله بادوم تنبل / رفته کلاس اول / اول صبح پا میشه / میشوره دست و روشو / خودش دیگه می پوشه / کفشاشو یا روپوشو ...."
مادرش هم گویا در این دنیا نبود. چنان در گوشی همراهش فرو رفته بود که نگران بودم نکند از مقصدش عبور کند و متوجه نشود.
دختر کوچولو چشم از رادان برنمی داشت. معلوم بود که از شعری که او به همراه ادا و اطفارهای خاص خودش می خواند خیلی خوشش آمده. هر از گاهی خنده هایش با شعرهای رادان در هم می آمیخت و مسافران را هم به خنده وا می داشت. یک لحظه لبخندی روی چهره ی مادر ظاهر شد. رادان ذوق کرد و خود را در بغل او انداخت. گوشی از دست مادر به زمین افتاد. مادر دست رادان را کشید و او را روی صندلی اش نشاند؛ گوشی را از روی زمین برداشت ؛ با دستمالی خاک های رویش را پاک کرد و با تندی گفت: " چیکار می کنی بچه؟ چقدر زر می زنی؟ اتوبوس که جای این کارها نیست!!! بشین سرجات؛ یه کم آروم باش! اَه "
رادان فهمید که لبخند مادر ربطی به شیرین زبانی های او نداشته. این بود که دیگر ساکت شد و در خود فرو رفت.
هنوز دقایقی نگذشته بود که رادان صورتش را به مادر نزدیک کرد و آرام چیزی به او گفت. مادر سرش همچنان در گوشی بود و متوجه نشد. رادان دوباره تکرار کرد، مادر بدون توجه به حرفهای او، بیسکویتی شکلاتی از داخل کیفش درآورد و به او داد. رادان صدایش را بلند تر کرد و کشیده تر گفت: " مـــــــــامــــــان؛ من که بیسکویت نمیخوام؛ میــــــگم میخوام برم دَس . "
مادر عصبانی شد؛ نگذاشت که حرفش را تمام کند و با پشت دست ضربه ایی روی لپ های رادان نواخت. ضربه چندان محکم نبود؛ اما بغضی بزرگ در گلوی رادان ایجاد کرد؛ هرچند غرورش به او اجازه نمی داد که صدای گریه اش را بلند کند؛ خصوصاً در مقابل چشمان درشت دختر کوچولوی پشت سرش.
تمام زورش را زد که خود را کنترل کند تا به جایی برسد. عضلاتش را منقبض کرد و پاهایش را کاملاً به هم چسباند. بدنش داغ و صورتش قرمز شده بود. شلوغی خیابان ها، مسیر نیم ساعته را طولانی تر از همیشه کرده بود. رادان دیگر طاقت نیاورد. یک لحظه به خود آمد و دید که شلوار و صندلی زیرش کاملاً خیس شده. نمی دانست چطور قضیه را به مادر بگوید که در مقابل چشمان دختر کوچولو و دیگران ، به شدت بازخواست نشود. به حال درماندگی دستانش را روی هم و سرش را روی شیشه ی اتوبوس گذاشت و چشمانش را بست....