نیمه پر لیوان
مهسا گوشی به دست روی تخت اتاق دراز کشیده بود. عکس های مینا خواهرش در گروه دورهمی توجه اش را درست مثل آهنربا به خودش جذب کرده بود. پرده سیاهی بر روی افکارش سایه انداخت. چطور مینا هر ماه یک دست لباس بخرد اما من سالی یک بار هم به زور؟
مگر دو سال پیش نبود که مبل خریدند، دوباره مبل هایشان را عوض کردند اما ما هشت سال هست که با این مبل های کهنه ی رو رفته سر می کنیم.
سرویس طلای مینا دل هر زنی را می برد اما من بیچاره یک جفت النگویم را هم پارسال برای خرید ماشین فروختم.
افکارش یکی پس از دیگری در ذهنش رژه می رفتند، آه بلندی کشید. چشم های منتظر شکستن بغضش را روی هم گذاشت. حسابی حرصش درآمده بود. در میان افکارش دنبال چیزی بود که او را آرام کند. فکری به ذهنش آمد.
از جایش بلند شد. آلبوم عکس را از داخل کشوی کمد بیرون آورد. دستی بر روی خاک هایش کشید.
چندین سال زندگی مشترکش در لابه لای عکس ها برایش مرور شد. «احمد از روز اول واقعا عاشق مهسا بود. هر چند وضع مالیش خوب نبود اما هر چه داشت برای زندگیش گذاشت.
تمام این سال ها از انجام هر کاری در هر زمانی دریغ نکرده بود تا به مهسا و بچه ها سخت نگذرد.
همیشه با احترام با خانواده مهسا برخورد می کرد. اخلاق خوبش با مهسا و بچه ها زبانزد فامیل بود.
هر مناسبتی که بود به مهسا تبریک می گفت و حتی شده بود شاخه گلی برای او می خرید. »
تمام عکس ها حس خوب بودن با احمد را به او می داد. پس چرا اجازه داده بود افکار پلیدش حس خوبش را نسبت به احمد وسوسه کند؟ نفسی عمیقی کشید. لیوان گوشه تخت را برداشت و کمی آب خورد.
با خودش گفت: هر چند بعضی از عکس هایمان را به جای نشستن روی مبل، روی زمین گرفته ایم. هر چند به جای گرفتن عکس در خانه خودمان، در خانه صاحبخانه عکس گرفته ایم. هر چند به جای این که در عکس ها النگو و طلاهایم خودنمایی کند لباس ساده ام به چشم می آید اما مهم تر از همه این است که دلمان، دست هایمان با یکدیگر پیوند خورده بوده است. در شادی و غم مثل کوه پشت سر هم بوده ایم. آری همیشه دستمان خالی بوده اما دلمان از مهر و عشق به یکدیگر پر.