نیمکت
نیمکت در قسمت تاریک پارک قرار داشت. تلو تلو خوران به سمت آن رفت. دوست نداشت، چشم کسی به او بیفتد. سرش سنگینی میکرد. روی نیمکت نشست. باد سردی وزید. پاهایش را به یاد دوران جنینی بالا آورد. دستها را دور آنها قلاب کرد. به حرکت برگهای زرد روی زمین خیره شد. همراه زوزه باد، صدای مادرش در گوشش پیچید:«خاک به سرت کنم. تو هیچی نمیشی. هر کار ازت خواستم انجام بدی، خراب میکنی.»
مادر دوست داشت او دکتر شود. اما او از بوی الکل و خون و بیمارستان متنفر بود. میناکاری تنها کاری بود که با انجامش به آرامش میرسید. حمید از علاقهاش با پدر صحبت کرد. پدر با استادکاری قرار گذاشت تا حمید تابستان کنار دست او باشد و هنر او را بیاموزد. حمید خوشحال به خانه رفت. خبر را به مادر داد. مادر با شنیدن پر شدن اوقات فراغت حمید با کار کردن در مغازه محقر میناکاری فریادش تا آسمان هفتم رسید:«تو باید برای قبولی کنکورت بخونی. تمام وقتت رو باید بذاری تا شاید سال بعد تو کنکور رتبه بیاری. تو باید دکتری دانشگاه تهران قبول بشی.»
حمید روی مبل گوشه پذیرایی نشست: «آخه مادر من، به منم حق انتخاب بده. من عاشق میناکاریم. اصلا با دیدن رنگها و طرحاش روحم شاد میشه.»
مادر مقابل او ایستاد. رنگ صورت او همرنگ بلوز قرمزش شده بود. چشمهایش را بست و دهان باز کرد: «همین که گفتم. تا دکتری قبول نشی، حق نداری دست به کار دیگه ای بزنی.»
حمید پا روی دلش گذاشت. تمام کتابها را قورت داد. بعد از قبولی کنکور، پدرش در سانحهای از دنیا رفت. حمید مجبور شد، دانشگاه را رها کند. چارهای جز کارگری نداشت. با تعارف کارگرها اولین سیگار را بین انگشتانش گرفت. بعد از مدتی مادرش ازدواج کرد. حمید در اتاق کوچک نیمهسازی با چند نفر کارگر دیگر هم خانه شد. او برای فراموش کردن آرزوهای برباد رفتهاش به مواد مخدر پناه برد. تمام هستیاش، تمام آرزوهایش بر باد رفت. با بالا آمدن خورشید، باغبان پارک مشغول کار شد. حمید به حرکت برگهای زرد خیره شده بود. باغبان کنار او نشست. آهی کشید: «این روزا جوونا دیگه به پارک پناه میارن. پسرم، سرما میخوری. نمیخوای بری خونتون؟»
باغبان بلند شد مقابل حمید ایستاد. حمید سر بلند نکرد. باغبان دست روی شانه او گذاشت. خواست حرفی بزند که جسم بی جان حمید واژگون شد.