#خنـــــد
-بلند شدم جامو دادم به یه پیرمرد
-گفت: اون واسه تو متروعه پسرم نه تو هواپیما بعدم من از خدمه هستم
#لبخنــــــــــد
-حامد با اصرار سوار ماشین پدرش شد .هر کاری کردند از ماشین پیاده بشه نشد که نشد. پدر و مادرش فکر میکردند اگه بفهمه بابا بزرگ رو میخوان ببرن خونه سالمندان و اون دیگه نمی تونه پدر بزرگش رو ببینه قیامت به پا میکنه.
-اما اینطور نشد. خیلی اروم نشست صندلی جلوی ماشین، مثل آدم بزرگها.بابا بزرگ هم مات و مبهوت نشسته بود صندلی عقب و غرق در خیالات خودش بود، و از بی احساسی حامد کوچولو تعجب زده بود ولی به روی خودش نمی آورد.
-به اولین خیابان که رسیدند حامد رو به باباش کرد وپرسید: بابا اسم این خیابون چیه؟ باباش جوابش رو داد. اما حامد ول کن نبود. اسم تمام خیابونها رو دقیق دقیق میپرسد.
-بلاخره حوصله باباش سر اومد با ناراحتی پرسید: بچه جون اسم این خیابونها رو میخوای چیکار کنی؟ به چه دردت میخوره؟
-حامد با صدای معصومانه اش گفت: بابایی میخوام اسم خیابونها رو خوب خوب یاد بگیرم تا وقتی تو هم مثل بابابزرگ پیر شدی ببرمت اونجا تنها زندگی کنی...
خداوند در قران مجید می فرمایند:
إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ وَإِنْ أَسَأْتُمْ فلها
اگر نيكى كنيد به خود نيكى كرده ايد و اگر بدى كنيد به خود [بد نموده ايد]
سورھ اسرا. آیہ۷