بسم الله الرحمن الرحیم
هدیه پدربزرگ!
به قول بچه ها، تازه قاطی مرغها شده بود. با این که سنی نداشت، یک ماهی میشد که با توکل برخدا طنین شیرین «النکاح سنتی» را در خانه پدربزرگ با هلهله خاله و عمه و ... درهم آمیخت تا آهنگ دلدادیاش را برای عروس خانم بنوازد.
محمدآقا یک زندگی عاشقانه را تصور کرده بود و رؤیای لیلی و مجنون را در سر میپروراند. اما بعد از ازدواج کم کم احساس کرد زندگی در واقعیت، با آن چه در خواب و خیال برای خودش بافته، فرق دارد. محبوبه را خیلی دوست داشت. اما انگار راه و رسم ارتباط با زنان را نمیدانست. تقصیری هم نداشت. هر دو سنشان کم بود و تا راه بالا و پایین زندگی را یاد بگیرند، طول میکشید.
یک شب، محمدآقا زیر سقف آسمان که لحاف پرستاره را روی سر شهر کشیده بود، در موسیقی جیرجیرکهای حیاط کوچکشان، بساط چای را به پا کرد و محبوبه را با یک شب نشینی ساده، غافلگیر کرد.
آلبوم عکسهای خانه پدری را به امانت گرفته بود تا با مرور خاطراتش، ساعت خوشی را کنار همسرش بگذراند. چشمان ذوق زده محبوبه آینه احساس درونی اش بود. همان طور که آلبوم را ورق میزد، عکسی وسط شلوغی صفحه، دستور ایست را برای انگشتان محبوبه صادر کرد.
- وااای محمدآقا این برای چند وقت پیشه؟ مامان جون و آقاجون انگار همین الان به هم رسیدند. آخی! خوش به حالشون. یعنی میشه من و تو هم همین قدر عاشق باشیم؟
محمد عینکش را به بالا راهنمایی کرد و دستش را روی دست محبوبه که آلبوم را گرفته بود گذاشت و سعی کرد آلبوم را به سمت خود بکشد. سرش را پایین تر برد و گفت:
- بذار دقیق تر ببینم. آه آه یادم افتاد. سالگرد ازدواجشونه. تقریبا 3 سال پیش. چون خونه ما مراسم گرفتیم عکسش توی آلبوم ما هست. واقعا مامان جون و آقاجون مثل دوتا مرغ عشق هستن. راستش من همین عاشقانه رو دیدم که اومدم سراغ شما خانم خانماااا.
صورت سفید محبوبه، با سرخ شدن گونه هایش جلوه زیباتری گرفت. انگار حیای نجیبانه اش را هنوز نتوانسته بود کنار همسرش پنهان کند. هنوز این حرف محمدآقا را هضم نکرده بود که با هیجان محمد او هم از جا پرید.
- پاشو پاشو خانم. پاشو که باید یه جایی بریم.
- چی شد محمد آقا! مگه قرار بود جایی بریم؟
- قرار که نه! ولی به نظرم یه سربزیم خونه آقاجون. مگه نگفتی ماهم عاشق تر بشیم؟
- خوب چه ربطی داره؟
- آهااان. ربط داره دیگه عزیزم. راز عاشقی تو خونه مادرجونه.
محبوبه که کمی گیج شده بود، دلش نیامد شوق و ذوق محمدآقا را کور کند. چند دقیقه بیشتر نکشید تا آماده شدند و مهمان مادربزرگ! بعد از نیم ساعت خوش و بش کردن با مامان جون و آقاجون، محمدآقا رو به پدربزرگ کرد و پرسید: آقاجون میشه راز این 60سال عاشقی رو برای من و محبوبه بگین؟
- به! من رو بگو فکر کردم اومدی به ما سربزنی. نگو اومدی تقلب کنی!
صدای خنده مادربزرگ، یخ محبوبه را باز کرد و تبسمی را مهمان صورتش کرد. پدر بزرگ عصا زنان بلند شد و از روی طاقچه تابلو خط نستعلیق را برداشت. محمدآقا مثل قرقی از جا پرید تا تابلو را از دستان لرزان پدربزرگ بگیرد.
- راز این عاشقی، در وصیت آقام علی علیه السلام به پسرشونه که یه عمره روی طاقچه جلوی چشمامه. این هدیه من باشه به شما. ببر بذار جلوی چشمت تا زندگیت صفا بگیره.
تابلو خاتم کاری شده پدربزرگ حالازینت بخش دیوار خانه محمدآقااست. تابلویی که به حدیثی از امیرالمؤمنین مزین شده: به راستی زن ریحانه است و قهرمان نیست. پس درهرحال با وی مدارا کن و همراهی نیکو داشته باش تا زندگی ات با صفا گردد.[1]
[1].مفاتیح الحیاه، جوادی آملی، ص259