درویشی بود که در کوچه و محله راه میرفت و میخواند: هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی" اتفاقاً زنی این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه میگوید وقتی شعرش را شنید گفت: من به این درویش ثابت می کنم که اینطور نیست ! زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر لابه لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانهاش و به همسایهها گفت: من به این درویش ثابت میکنم که هرچه کنی به خود نمیکنی، کمی دورتر پسری که در کوچه بازی می کرد نزد درویش آمد و گفت: من بازی کرده ام و خسته و گرسنهام کمی نان به من بده، درویش هم همان فتیر شیرین را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور فرزندم ! پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: درویش! این چه بود که سوختم؟ درویش فوری رفت و زن را خبر کرد. زن دواندوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور که توی سرش میزد و شیون میکرد، گفت: پسرم را با فتیر زهر آلودم مسموم کردم امام صادق علیه السلام می فرمایند : مردم، بيشتر از آن كه با عمر خود زندگى كنند، با احسان و نيكوكارى خود زندگى مى كنند و بيشتر از آن كه با اجل خود بميرند، بر اثر گناهان خود مى ميرند. دعوات(راوندى) ص 291، ح 33 آنچه را که امروز به اختیار میکاریم فردا به اجبار درو میکنیم ! پس در حد اختیار در نحوهی افکار و کردارمان بیشتر تامل کنیم! تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز.