او زنده است
قسمت پنجم
از پنجره نگاهی به آسمان پر ستاره انداختم. پیرمرد درست می گفت. سپیده صبح طلوع کرده بود. خواستم دست هایم را بلند کنم، نشد. خواستم پاهایم را حرکت دهم، نشد. خواستم زبان باز کنم و کسی را صدا بزنم تا به کمکم بیاید، نشد. همانطور بدون وضو، نیت کردم و نماز خواندم. کلمات تکبیر، حمد و سوره را از ذهن و سپس دل گذراندم. سجده و رکوع را با حرکت پلک هایم انجام دادم. سلام نماز را که دادم، دوباره درد شدت گرفت. دیگر نمی توانستم آن را تحمل کنم.
چشمانم را باز کردم. صورتم را به طرف در چرخاندم. روشنایی سپیده دم نزدیک تر آمد و از بین نرده های پشت شیشه به داخل سالن سرک کشید. سایه ای شبح مانند پشت در ایستاد. چشمانم را چند دفعه باز و بسته کردم. دستانم را حس نمی کردم. می خواستم بلند شوم. بنشینم. راه بروم. بخندم. گریه کنم. فریاد بزنم؛ امّا نمی توانستم. به شبح خیره شدم. حجم بدنش شبیه مادرم بود؛ لاغر و بلند. چادر سیاهی بر سر داشت. میله ها را درون انگشتان باریکش گرفت. صورتش را به شیشه کثیف در چسباند. به داخل سالن خیره شد. دیگر برایم بیدار شدن یا نشدن بیماران مجاور مهم نبود. خواستم فریاد بزنم. مادرم را صدا کنم؛ امّا نشد. حتی نتوانستم دهانم را باز کنم. گویی لبانم را به هم دوخته باشند. صدایم در نمی آمد. به جز چشم ها و گردنم هیچ کدام از اعضای بدنم را نمی توانستم حرکت دهم. مادرم زیر لب چیزی می گفت و اشک می ریخت. سفیدی چشمانش رنگ خون گرفته بود. پلک های سرخ و متورمش، نشان از سیلاب اشک فرو ریختۀ چشمانش داشت. ابروان کمانش مانند دو کوه در هم رفته بود و سراپا سیاه پوشی اش خبر از حادثه ای تلخ می داد. بعد از چند دقیقه ای پاهایش به لرزه افتاد. مثل شمع سیاه مجالس سوگواری آب شد و بر زمین ریخت. پدرم به سرعت بالای سرش رسید. او نیز سیاه پوش بود. مادرم را از زمین بلند کرد. در آغوش گرفت و از جلو در دور شدند.
افکاری به ذهنم هجوم آوردند:«یعنی چه اتفاقی افتاده است؟ این همه بی قراری برای چیست؟ چرا پدر و مادرم داخل سالن نشدند؟ مگر برای دیدن من نیامده بودند؟ ثریا کجاست؟» سرم را به طرف لامپ وسط سقف چرخاندم. گیج شدم. نمی دانستم چه بلایی به سرم آمده است؟ مرده هستم یا زنده؟ چرا اینجا اینقدر سرد است؟ چرا به جای بوی الکل و ساولن، بوی صدر و کافور می آید؟ چرا همه خوابند؟ بقیه درد ندارند؟ همانطور که سؤال ها از جلو چشمانم رژه می رفتند. صدای باز شدن در ورودی بلند شد. گرمای مطبوع اول صبح تابستان بدنم را مور مور کرد. صورتم را به طرف در چرخاندم.
مردی بلند بالا و چهارشانه و پشت سرش مردی کوتاه تر با جثه ای ورزیده داخل سالن شدند. از جالباسی کنار در روپوش هایی سفید آویز بود. آن ها را برداشته و بر تن کردند. دکمه هایش را بستند و به طرف برانکارها جلو آمدند. به طرفم آمدند. خوشحال شدم که بالاخره پدر و مادرم به فریادم رسیده اند و پرستاران بیمارستان قرار است به من رسیدگی کنند و از این زندان خاموش نجاتم دهند. برانکار را از وسط بقیه بیرون کشیدند. تابلوی روی دیوار بالای سرم، توجه ام را جلب کرد. با خطی درشت و رنگی طلایی، روی زمینه ای سیاه نوشته بود:«کلّ نفس ذائقه الموت»* به فکر رفتم:«یعنی چه؟ مگر در بیمارستان نوشته تابلو«هو الشافی» نباید باشد؟ مگر بالایش عکس پرستاری که تذکر سکوت می دهد با پشت زمینه سفید نباید باشد؟»
مرد کوتاه تر دستی روی سر بی مویش کشید و گفت:«به نظرت بهتر است امروز کارمان را با کدام مورد شروع کنیم؟»
مرد بلندتر گره ابروهای پرپشت و پیوسته اش را با حالتی از ترحم از هم گشود و گفت:«به نظرم بهتر است از همین جوانی که پدر و مادرش بیرون ایستاده اند، شروع کنیم. مادرش حال خوشی نداشت. قدرت! می دانی چطور شده است؟»
قدرت، سبیل های بلندش را میان انگشتانش چرخی داد و گفت:«چه بگویم. یکی از اقوامش می گفت بعد از مراسم عروسی با فامیل نزدیک خانمش به طرف چالوس رفته اند. درون پیچ های جاده ماشین منحرف شده و به ته درّه می رود. آتش نشانی همه را با هزار زحمت از درّه بیرون می کشد. عدّه ای همانجا جا در جا مرده بودند. آن ها را مستقیم به غسالخانه شهرشان می برند. این جوان با اینکه از ماشین به بیرون پرت شده و حال خوشی نداشته، هنوز زنده بوده است. آمبولانس مجروح ها را به طرف بیمارستان می برده که وسط راه صدای مهیبی از ماشینش بلند می شود. نمی دانم چرخش می ترکد یا عیب دیگری برمی دارد تا آمبولانس بعدی از راه می رسد، این جوان هم تمام می کند و او را به اینجا می آورند.»
ادامه دارد ...
*هر نفسی مرگ را می چشد. سوره عنکبوت،آیه57