-چیزی نیست مامان خیالت راحت، تو فکر اینم که یه کاری پیدا کنم همین
مادر: توکل بخدا پسرم. فکر کردم چی شده! فعلا که هنوز پسنداز داریم یک ملیون یارانه هم گیرمون اومده منم که دوباره خورده خورده مشغول کار شدم یکی دوتا لباس آوردن بدوزم
-به هر حال آخرش چی منم باید یه کاری پیدا کنم؟!
مادر: نگران نباش خدا بزرگه
نیشخندی زدم و گفتم: آره خیلی بزرگه امروز یک چشمهاش رو دیدم فقط زورش به ما میرسه
مادر: وا مگه چی شده؟
-هر روز بارونی بود و خنک، همین امروز ما رفتیم بیرون خیابونا از شدت گرمای آفتاب انگار جهنم شده بود. خدا انگار با ما لج کرده.
مادرم خندهای کرد و گفت: این چه حرفیه پسرم⁉️ تو مثلا دانشجوی این مملکتیهاااا، خب دیگه قرار نیست که هر روز بارون بیاد بعدم داریم به تابستون و گرما نزدیک میشیم زمستون که نیست توقع داری هوا خنک باشه.
سمیرا جلوی در ایستاده بود و به حرفهای ما گوش میداد گفت: حالا اگر بارونی بود میگفت خدا با من لج کرده، هوا رو بارونی کرده خیس بشم سرما بخورم نتونم کاری پیدا کنم. حالا ی روز خواستی بری بیرون هوا اینجوری هست، بقیه مردم هر روز سال، زیر بارون و گرمای تابستون و باد و خاک و ... بیرون هستن و به خدا هم گیر ندادن، حالا امروز آب و هوا هم رو خدا بخاطر تو گرم کرده!
نذاشتم ادامه بده و گفتم: خب حالا بسه...
مادر: پاشو حالا ناهار بخور بعد بخواب
-ناهار نمیخوام، میخوام بخوابم. بعدا میخورم
هردو از اتاق خارج شدند. دستم را روی سرم گذاشتم و به سقف خیره شدم. درمانده شده بودم و نمیدانستم آخر چه خواهد شد؟! اخبار میگفت معلوم نیست این بیماری تا کی ادامه داشته باشد.
یک دفعه جا خوردم و به اطرافم نگاه کردم. خوابم برده بود و با صدای سمیرا از خواب پریدم
رفتم بیرون و گفتم: چته نمیتونی یواش با تلفن حرف بزنی؟
سمیرا: نیست خودت یواش حرف میزنی؟!