مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب همای رحمت (قسمت دوازدهم)
امتیاز کاربران 5

تولیدگر گرافیک

sepanta هستم. از تاریخ 06 اردیبهشت 1396 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر گرافیک تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 752 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
همای رحمت (قسمت دوازدهم)

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ دوشنبه, 05 دی 01
در پرونده بهار معنویت

این پرونده را با 408 اثر دیگر آن ببینید

مجددا یادآوری می‌کنیم که در این اقدام نیکوکارانه، «مداد» صرفا وظیفه خبررسانی خود را انجام داده و این اقدام حاصل زحمت جمعی از مهربانان کامیونیتی است.
گفتم: خب که چی؟ حالا نیست ایران داره کمک می‌کنه ولم کن بابا حوصله داری.
البته حرفش اگر درست بود که واقعا چه گافی آن پسره آمده بود. در این مدت مثل اصحاب کهف از بس در خانه بودم دیگر از بیرون و ماجراهای اطرافم هیچ اطلاعی نداشتم. فقط گاهی نانوایی سر کوچه و سوپری محله، میرفتم و بر می‌گشتم. فکر کنم بخاطر رعایت هشتک در خانه بمانیم یک جایزه باید به خانواده ما بدهند.

ساعت چهار شده بود. دوباره لباس پوشیدم و از خانه خارج شدم. به چند جا سر زدم و صحبت کردم و قرار شد به من خبر بدهند. به دارالرحمه رفتم و سری به خاک پدرم زدم. خیلی دلم گرفته بود و دلم می‌خواست من بجای پدرم مرده بودم. سنگ قبرش توی این مدت شسته نشده بود و گرد و خاک زیادی روی قبر نشسته بود دستی بر سنگ کشیدم و فاتحه‌ای خواندم. آرام خاشاکی که روی قبر بود را کنار میزدم و با پدرم درد دل می‌کردم انگار کنارم بود و صدایم را می‌شنید. در همین حین یک مرد سالخورده با یک ظرف آب به سمت من آمد و گفت پسرم آب بریزم؟!

سری تکان دادم و آمد و مشغول شستن سنگ قبر شد. همراه او که آب می‌ریخت بر سنگ دست می‌کشیدم و درونم آتش می‌گرفت انگار همین دیروز بود که پدرم را از دست داده بودم. بعد از اینکه فاتحه‌ای خواند پولی را به او دادم و رفت. چند لحظه‌‌ای آنجا نشستم و بعد به سمت خانه حرکت کردم.
جلوی مسجد که رسیدم چیز عجیبی دیدم. درب مسجد باز است مگر نماز جماعت و مسجد و اینها ممنوع نشده بود؟! در همین افکار بودم که دوباره همان پسره را در کوچه دیدم بسرعت به سمت انتهای کوچه حرکت می‌کند و چیزهایی را در یک پلاستیک مشکی گذاشته و با احتیاط می‌برد! تصمیم گرفتم این بار دنبال سرش بروم و ببینم این چکار می‌کند که انقدر در این کوچه بدو بدو دارد و اینور و آن‌ور می‌رود.

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما