در اتاق بعدی بسته بندیهای غذایی دیدم و تعدادی آقا و خانم که در حال چیدن بستهها بودند با تعجب به مسعود نگاه کردم او که متوجه سوالم شد گفت:
اینجا یکسری مواد غذایی جمع آوری شده که به خانوادههای آسیب پذیر و کسایی که بخاطر این بیماری از نظر مالی دچار مشکل شدند، داده میشه. چیز زیادی نیست اما خب برای رفع نیاز ابتدایی یک خانواده در این شرایط، بد نیست.
قسمتهای دیگر خانه و کارهای دیگری که انجام میگرفت، به من نشان داد و دوباره به حیاط برگشتیم. وقتی به حیاط برگشتیم دیدم حیاط را شستهاند و یک فرش بین حوض و باغچه پهن کردهاند، سفره و یکسری وسایل برای افطار گذاشته بودند روی فرش و چقدر این صحنه لذت بخش بود. پای حوض و زیر درخت و هوای خنک.
در همین افکار بودم که مسعود گفت:
داداش امشب افطار مهمون مایی.
بهش گفتم: ممنون مزاحم نمیشم اما یه سوال!
مسعود: شما صدتا بپرس
-چرا انقدر وقت گذاشتی و همه جا رو به من نشون دادی؟ چه اهمیتی داشت که من بدونم اینجا چه خبره و شما چه کاری میکنید؟ برای هر کس دیگهای هم همین اندازه وقت میذارید؟
مسعود: وقت که آره مهمان حبیب خداست اما چند روز پیش که در مغازه نانوایی شما رو دیدم و 20 تا نون خواستم شنیدم شما چی گفتید. یکی دوبار هم، دوباره شما را دیدم و خواستم بیام و رفع سوء تفاهم کنم اما همش دَوَندگی و کار اصلا فرصت پیش نمیآمد.
یکبارش هم جلوی در بسته مسجد بود که شما رو دیدم در حال راز و نیاز بودی دلم نیامد حال خوبت رو خراب کنم. امروز که اینجا دیدمت خیلی خوشحال شدم و همه جا رو نشونت دادم تا هم کار ما رو ببینی هم علت اون 20 تا نون رو برات توضیح بدم. اون نونها رو برای اعضای اینجا میخریدم، ننه سلطان نذر داشت و چون نمیشد کسی را برای افطاری دعوت کنیم، تصمیم گرفتیم که همین اعضای اینجا را افطاری بدهیم و اون نونها واسه همین بود.