مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب همسایه؛ سبک زندگی
امتیاز کاربران 5

تولیدگر متن تولیدگر گرافیک

صبح طلوع هستم. از تاریخ 09 مهر 1395 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر متن تولیدگر گرافیک تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 38 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
همسایه؛ سبک زندگی

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ دوشنبه, 05 دی 01

همسایه:

ریش سفید

چراغ سقف ماشین را روشن کرد. پول های تا خورده  را روی هم صاف گذاشت و آنها را شمرد. « مصبتو شکر، این همه دنده جا زدم، همش سی تومن!» گاز داد، صدای اگزوز سه لول ماشین، لبخند روی لبهایش آورد و سکوت محله را شکست. ماشین را طبق معمول جلوی خانه ی دو طبقه همسایه پارک کرد. از شیشه ماشین به پنجره خانه مظفری نگاه کرد: « دوباره میاد غُر می زنه، چرا ماشینتو اینجا پارک کردی؟ » چرخش کلید قفل ماشین با صدای مظفری یکی شد:« چند دفعه بگم جلوی خونه ما ماشینتو پارک نکن.» صورت نیمه تاریک همسایه را با سبیل های آویزانش دید:« منم صد دفعه گفتم ، جا پارک تو محله نیست غیر اینجا.»

مظفری_ به من ربطی نداره، ببر یِ جا دیگه پارک کن.»

فرید صدایش را بلند کرد:«دلم نمیخواد جای دیگه پارکش کنم. »

مظفری_ بیخود می کنی.

با اینکه از نظر هیکل و قد کوچکتر از فرید بود؛ اما بی مهابا مشتش را به چانه فرید کوبید.

فرید یک لحظه  سرش گیج رفت؛ دستش را روی چانه اش گذاشت و با فریاد گفت:« مرتیکه ریق ماسی منو می زنی ، حالیت می کنم.» با مشت ولگد به جان صورت و بدن مظفری افتاد. مظفری هم مشت و لگدش را بی  جواب نمی گذاشت هرچند قدرت ضرباتش کمتر بود. از سر و صدای آنها یکی، یکی همسایه ها بیرون آمدند. دو سه نفر از مرد های محل به سمت آنها دویدند. دو نفر فرید را به عقب کشیدند و به سمت خانه اش در سمت دیگر کوچه بردند. فرید از میان دست و بازوی آنها  عربده کشان گفت:« حالیت می کنم، حالا می بینی.»

درخانه اش باز بود و مریم میان در با چشمان لرزان و صورت رنگ پریده ایستاده بود. فرید دست هایش را آزاد کرد و گفت:« ولم کنین، کاریش ندارم.»  با چشم وابرو به مریم اشاره کرد که به درون خانه برود. فرید در را پشت سرش بست و به سمت حوض رفت:« واسه چی، بیرون اومدی؟»

مریم چادر را از سرش برداشت و گفت:« داد نزن، بچه خوابه. از بحث کردن آخرش رسوندید به زد وخورد.»

فرید سرش را از زیر آب بیرون کشید:« تو کاری به این کارها نداشته باش.»

مریم_ باشه، خودت میدونی.

صدای جیک جیک صبحگاهی گنجشک ها در میان صدای گریه ماهک گم شد. فرید دست هایش را روی گوشش گذاشت و سرش را زیر بالش برد. صدای گریه ماهک در گوشش سوت کشید. پتویش را کنار زد. لباس بیرون پوشید. ماهک را بغل کرد. از پنجره به حیاط کوچک خانه نگاه کرد. مریم در حال پهن کردن لباس های بچه روی بند بود. فرید بچه را در بغل مریم گذاشت:« خودشو هلاک کرد. صبحونه نمی خورم، خداحافظ.»

مریم قبل از اینکه فرید، پایش را بیرون از خانه بگذارد، گفت:« یِ جا دیگه برای پارک کردن ماشینت پیدا کن، دنبال شر نباش.»

فرید در را پشت سرش بست و نگاهی به نمای آجری خانه مظفری کرد.

پنجره شان باز بود. سوار ماشین شد و گاز داد. صدای اگزوز ماشینش بلند شد. ماشین را عقب و جلو می کرد تا از پارک خارج شود که مظفری را جلوی ماشینش دید:« لعنت بر شیطون، باز پیداش شد.»

آرام از ماشین پیاده شد:« چی میگی تو؟»

مظفری_ حالیت نمیشه میگم ، ماشینتو اینجا نذار.

فرید_ نه

در حیاط خانه مظفری صدا داد. پسر لاغر و درازش بیرون آمد و کنار مظفری ایستاد.

فرید با خودش گفت:« آخه تو که می ترسی، چرا قُلدری می کنی؟نگاه رفته جوجه فکلی برام آورده.»

ادامه حرفش را بلند گفت:« همه شهرم جمع کنی،من بازم ماشینو همین جا پارک می کنم. حالا هم برید کنار، بذارین باد بیاد.»

صدای خراشیده و ضعیفی گفت_ چی شده؟

فرید و مظفری به صاحب صدا نگاه کردند. شانه هایش افتاده بود ولی شق و رق ایستاده بود. فرید به او توجهی نکرد. درحین سلام و توضیح مظفری، سوار ماشینش شد. پسر مظفری جلوی ماشین ایستاده بود. فرید ابروهایش را درهم کرد و زیر لب گفت:« تنت میخواره باشه وقتی بهت زدم برو کیفشو ببر.» تقه ای به شیشه ماشینش خورد. کت سورمه ای پیرمرد را شناخت. ولی هیچ حرکتی نکرد. پیرمرد کمی دولا شد و  با چشم های گرد و فرورفته در گودی به او نگاه  کرد. فرید، شیشه را پایین کشید. پیرمرد گفت: « من ماشین ندارم.»

فرید دستش را بر فرمان کوبید:« به من... »

پیرمرد با لبخند گفت:« شب ها ماشینت را تو حیاط ما بذار، خونه ام دو تا خونه پایین تر از شماست.»

فرید به ابروهای سفید و بلندش نگاه کرد:« جدی میگی یا گذاشتی سرکار؟»

پیرمرد_ شوخی نکردم. نگران نباش تا دیروقت بیدارم. یادت نره امشب منتظرم.

فرید از شیشه جلوی ماشین، رفتن پیرمرد را نگاه کرد. استارت زد. پسر مظفری جلوی ماشین ایستاد. فرید سرش را بیرون برد و گفت:« برو کنار، امشب ماشینو اینجا نمیذارم.» پسر نگاهی به او کرد. گویی دنبال اثار شوخی در صورت فرید می گشت.  آرام از جلو ماشین عبور کرد و فرید رفت.

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما