مرســـــــلون

بانک محتوای مذهبی مرسلون
MORSALUN.IR

خانه مطالب همسرانه؛ خریدِ شب عید4
امتیاز کاربران 5.0

تولیدگر متن

علی بهاری هستم. از تاریخ 25 اردیبهشت 1394 کنشگری رو شروع کردم و همواره سعی کردم بهترین باشم. در این مسیر آموزش های لازم را پیگیری و از اساتید و مشاوران در تولید محتوا استفاده می کنم. من در نقش تولیدگر با قالب های تولیدگر متن تولید محتوا می کنم.
من در مرسلون تعداد 520 مطلب دارم که خوشحال میشم شما هم ذیل مطالبم نظر بنویسید و امتیاز بدید تا بتونم قوی تر کار کنم.


محیط انتشار
مخاطب
0 0
همسرانه؛ خریدِ شب عید4

با 0 نقد و بررسی | 0 نظر | 0 دانلود | ارسال شده در تاریخ دوشنبه, 05 دی 01

خریدِ شب عید؛ قصه‌ای از بازار، باجناق و بورد یمانی!4

شبی از لیالی آخر سال، در منزل نشسته و به سود و زیان تجارت خویش در سنه‌ای که گذشت می‌اندیشیدم که صدای همسرم، طناب تمرکزم پاره کرد: 

«بعدی جان! شب عید نزدیک است. دخل حجره‌ات را بده تا دخلت را نیاورده‌ام» به او گفتم: «ول کن این حرف‌ها را. ناهار خوردی یا نه؟» جواب داد: «بعدی جان! بحث را عوض نکن. دخلت را بده» بالاجبار هر چه داشتم برداشتم و به سوی بازار راه افتادیم.
تنها بزاز بازار، میرزا ابراهیم بود. از آب کره می‌گرفت و دست به آب نمی‌رفت؛ مبادا گرسنه شود. بانو، پارچه‌ای پسندید که تولید دیار خودمان بود. ابراهیم تعریف و تمجید کرد: «عالی است. برای  پدر و برادر خویش برده‌ام. بالاتفاق پسندیده‌اند.» مردک چنان پول‌پرست است که ما را چون خودش درازگوش می‌بیند. قیچی را برداشت که ببرد ناگهان باجناق حقیر که بزرگ دربار است و دستش به دهان که هیچ به فرق سرش می‌‌رسد و در سکه می‌غلتد وارد شد. خواهر عیال، بی‌ سلام و احوال‌پرسی، افاضه فرمود: «گران‌ترین جنس مغازه را خواهانم» میرزا ابراهیم بلافاصله بُرد یمانی‌ای آورد که به عمرم ندیده بودم. لطافتش لطیفه‌طور بود و ظرافتش ظریف را به خاطر می‌آورد. البته از نوع غیر سیاسی‌اش. خواهر زوجه بلافاصله پسند کرد و باجناق کارت کشید ... عذرخواهم کیسه‌ای سکه داد. پارچه را برداشتند و از حجره ابراهیم بیرون رفتند. 

حال که جرقه آتش نزاع میان من و همسر روشن شده بود گویا ماموریت پایان یافته بود. خروج آنان از حجره همان و خروج زوجه بر من همان. 

چنان بر سرم فریاد کشید که میرزا ابراهیم زهره ترکاند و پته‌کنان گفت: «همشیره! حجره از آن‌تان. من می‌روم نماز» هر چند که ابراهیم به تارک‌الصلاة بازار معروف بود به روی خویش نیاوردم و آبرویش نبردم. 

پیش از خروج ابراهیم، زوجه مغازه را خشمگینانه ترک گفت. گویی تیری آتشین که از کمان جنگجویی رها می‌شود. من نیز محزون و مغموم از مغازه بیرون زدم.

 کمی که خسته شدم سوی منزل راه افتادم؛ بلکه آتش خشمش فروخفته باشد یا علی الاقل با کمربند نزند و به دمپایی و دم جاروب اکتفاء ورزد. در را که باز کردم صحنه‌ای دیدم که مو بر تنم سیخ شد، چنان که خلائق بعد از دیدن قیمت ما یحتاج یومیه. چه می‌بینم؟ واقعی است؟ خدا می‌داند.

ادامه دارد 

نظرات 0 نظر

شما هم نظری بدهید
پرونده های ویژه نقد و بررسی آثار شبکه تولیدگران
تمامی حقوق برای تیم مرسلون محفوظ است | 1400 - 2021 ارتباط با ما